فاطمه دال

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : شوکت ملکی ، مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهرستان آبدانان استان ایلام

در روزگاران بسیار قدیم در دهی زن و مردی زندگی می کردندکه از نعمت بچه دار شدن محروم بودند آن ها تمام راه ها را امتحان کردند.در یکی از روزها مرد به زنش گفت : من دیگر صبر و تحملم تمام شده . من بچه می خواهم و بار وبنه اش را بست و به راه افتاد و به زنش گفت : اگر برگردم و بچه نیاوردی طلاقت می دهم . خوب فکرهایت را بکن وسپس از خانه به قصد کار بیرون رفت .

شرح داستان


در روزگاران بسیار قدیم در دهی زن و مردی زندگی می کردندکه از نعمت بچه دار شدن محروم بودند آن ها تمام راه ها را امتحان کردند.در یکی از روزها مرد به زنش گفت : من دیگر صبر و تحملم تمام شده . من بچه می خواهم و بار وبنه اش را بست و به راه افتاد و به زنش گفت : اگر برگردم و بچه نیاوردی طلاقت می دهم . خوب فکرهایت را بکن وسپس از خانه به قصد کار بیرون رفت .                 زن بسیار ناراحت شد وزانوی غم در بغل گرفت و بسیار گریست.با خودش گفت :اگر طلاقم دهدآن وقت چکار کنم ؟ کجا بروم ؟ عاقبتم چه می شود ؟ چند ماهی گذشت مرد هنوز به خانه نیامده بود.زن    دانست که شوهرش به خانه خواهد آمد .غروب کم کم نزدیک می شد .ناگهان زن فکری به ذهنش رسید .  به سرعت به لانه ی مرغها رفت . تخم مرغی را برداشت و آن را داخل چهل لایه پارچه گذاشت و آن

را به شکل نوزادی قنداق کرد وآن را داخل گهواره گذاشت وبا صدای بلند شروع کرد به لالایی خواندن.

لالالالای             لالا لالای           بو ه ی خای وقته بای    

  مرد لحظه به لحظه به صدا نزدیک و نزیدک تر شد خوب گوش داد درست شنید صدای زنش بود خوشحال شد قدم هایش را  تندتر کردو به خانه رسید.به طرف گهواره رفت.

زن گفت :آرام باش بچه خوابیده بیدارش نکن .من می خواهم بروم لب چشمه آب بیاورم .

و مشک را برداشت و رفت .مرد طاقت نیاوردبچه را بغل کرد و خواست صورتش را نگاه کنداولین لایه پارچه را باز کرد دید چیزی معلوم نیست .لایه دوم را هم باز کرد به همین ترتیب لایه سوم و چهارم و....تا به لایه چهلم رسید . با کمال تعجب تخم مرغی را دید که داخل چهل لایه پیچیده شده بود

ناراحت شد و از شدت عصبانیت تخم مرغ را پرت کرد

چند روزی گذشت . کلاغی آمد و تخم مرغ را برداشت و به بیابانی برد و شروع کرد به نوک زدن آن به قصد خوردنش. ناگهان دختر زیبایی از داخل تخم مرغ بیرون آمد. کلاغ اورا زیر پرو بال خود گرفت . و مدتی با کلاغ زندگی کرد . دخترک روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد. اسم این دختر فاطمه دال (در زبان کردی یعنی کلاغ )بود . چون با دال زندگی کرده بود به این اسم معروف بود .کلاغ هر وقت می خواست بیرون برود به دخترک سپردتا اگر آب خواست به کوه بگوید تا کوه سرازیر شودووقتی خواستی بیرون بیایی بگو تا کوه سر بالا شود .

روزی دخترک بالای کوه در حال آب خوردن بود ،عکسش داخل آب افتاد .در این هنگام پسر پادشاه همراه کاروان می آیند تا اسب هایشان را آب بد هند .اسب پسر پادشاه تا خواست دهانش را در آب فرو کند ،شیهه ای کشید وسمش را به زمین کوبید . پسر پادشاه از این حرکت اسب متعجب شد .

ناگهان چشمش به عکس دخترکی افتادکه داخل آب چشمه نمایان شد .دخترکی زیبا با موهای طلایی بلند که بالای کوه ایستاده بود و داشت پایین را تماشا می کرد .پسر پادشاه وقتی عکس دخترک را دید جریان را زود فهمید .بالا را نگاه کرد یک دل نه صد دل عاشق دخترک شد .پسر پادشاه و همراهانش هر کاری کردند نتوانستند اورا پایین آوردندپس دستور داد تمام شکار چیان و تفنگ چیان را آماده کنند تا دخترک را پایین آورند. آن ها هم نتوانستند کاری بکنند .

پیرزنی دانا شاهد ماجرا بود به پسر پادشاه گفت :اگر بتوانم این کار را بکنم جایزه من چیست ؟ پسر پادشاه گفت هر چه راکه خود بخواهی . اصلا به اندازه وزن خودت به تو طلا می دهم .

پیر زن گفت : نه من به همان اندازه پته ( موی بز )می خواهم .

پسر پادشاه قبول کرد . پیر زن گفت : زود باشید همه بروید قایم شوید وقتی من گفتم گل در بهار گرفتم یعنی این رمز ماست . فوری شما بیایید و دخترک را بگیرید .پیر زن خود را به ناتوانی زدو وانمود کرد که نابیناست. وقتی خواست چای درست کندکتری را برعکس کرد و برای بریدن گوشت چاقو را برعکس می گرفت . دیگ آب را بر روی زمین می ریخت و ....دخترک با دیدن این منظره ها دلش به حال پیر زن سوخت به کمکش آمد. برایش چای درست کرد ،گوشت را قطعه قطعه کرد و آبگوشت درست کرد.ودر آخر نان هم درست کرد .دخترک خواست برود ، پیرزن به او گفت سرم می خارد کاش نگاهی به سرم بندازی .دخترک مشغول تمیز کردن موهای پیر زن شد . کچلک که با پیرزن زندگی می کرد با لکنت زبان گفت :خودم سرت را تمیز می کنم.پیر زن چون زبان کچلک را می دانست ،گفت :نه تو بلد نیستی.ساکت شو!وبا رمزی که بینشان بود گفت :برو میخ ها   را آماده کن !تا دخترک مشغول تمیز کردن سر پیر زن بود ،کچلک دامن دخترک را میخ کوب کرد. ودخترک دیگر نمی توانست تکان بخورد . در این موقع پیر زن و کچلک باهم فریاد زدند :"گل در بهار گرفتم ". پسر پادشاه که منتظر این جمله بود از پشت بوته ها بیرون آمد و همراه سوارانش ،دخترک را گرفتند واورا براسب سوار کردندو با خودشان به شهر بردند.

 پادشاه از دیدن دخترک خوش حال شدو دستور داد تا به مدت هفت شب و روزجشن عروسی برپا کنند واین طور بود که فاطمه دال در کنار همسرش به خوبی و خوشی زندگی کردند.

                                                                                پایان

                      

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی