تلویزیون
تلویزیون تنها بود. دلش برای دوستانش تنگ شده بود.
یکی بود، یکی نبود. یک تلویزیون مشکی بود که برای آقای رضایی بود. وقتی آقای رضایی روبروی او نشسته بود تلویزیون شبکه را عوض کرد. چند روز دیگر هم این کار را تکرار کرد. او از این کار خیلی خوشش میآمد ولی آقای رضایی حسابی عصبانی میشد. تا این که آقای رضایی تصمیم گرفت تلویزیون را بفروشد. وقتی تلویزیون موضوع را فهمید ناراحت شد چون دوستانش در آن خانه بودند.
آقای رضایی تلویزیون را به یک مغازه دار فروخت. تلویزیون تنها بود. دلش برای دوستانش تنگ شده بود. در آن مغازه فقط میز و صندلی و پنکه بودند. او تصمیم گرفت دیگر بدون اجازه شبکه را عوض نکند و بعد از چند روز در آن مغازه با میز و صندلی و پنکه دوست شد.
محمد طبرستانی،11ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان جویبار