بوی ماهی برشته

دسته : داستان
زیر رده : داستان کوتاه
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : معصومه میری

شرح داستان

هوای خنک کوه گوسفند ها را سرحال کرده بود .همان نصف شبی آرام و قرار نداشتند. عقیل جنی به پهلو غلتید و نگاهش را روی گوسفندها ثابت نگه داشت. با خودش گفت چه مرگتان است این وقت شب بلند شد نشست. چشم هایش را تیز کرد و میان گوسفند ها را دید زد .بعد گفت ای بگم خدا چه تان بکند این وقت شب این گوسفندها را بی خواب کرده اید که چه؟ از جایش بلند شد . چوب دستی اش را برداشت راهش را از میان گوسفندها باز کرد و گفت لا اله الله بروید خانه تان. بگذارید این زبون بسته ها بخوابند. بروید دیگر. ومدام چوب دستی اش را توی هوا می چرخاند. خواب از سر عقیل جنی پریده بود. با خودش گفت تا دریا هم راه زیادیه و گرنه اینجا نمی ماندم.سرو صداها کمی خوابید. احساس کرد رفته اند.

آمد سرجایش و دست هایش دور زانوهایش گره زد به گوسفندها خیره شد . کمی بعد نگاهی به اسمان انداخت نمی دانست تا اذان صبح چقدر مانده . این اولین بار نبود مجبور می شد با گله توی کوه بماند. ولی اولین بار بود که تنها می ماند. مش علی قرار بود برای صید ماهی تا تک درخت برود و زود بر گردد. ولی هنوز نیامده بود. عقیل جنی نگرانش بود. میان جایی که او بود تا تک درخت دره ی نمک بود نمی توانست گوسفندها را از انجا رد کند اگر کوه ها را دور می زد طول میکشید . هم خودش از پا می افتاد هم‌گوسفندها. دره هم نمک هایش سست  و تازه بود. امکان اینکه پای گوسفندها میان نمک ها گیر کند و بشکند بود. مش علی گفته بود اگر امشب را توی کوه بمانیم و من چند تا ماهی تر وتازه بگیرم فردا کوه را از بوی ماهی برشته پر می کنیم. تنها چیزی که اجازه داده بود عقیل جنی مخالفت نکند همین بود. همیشه نزدیک غروب راهی شهر می شدندویا اگر می ماندند مش علی خودش می ماند و عقیل جنی بر می گشت. چون حقیقتش می ترسید بارها به مش علی گفته بود  من شب کوه نمی مانم. خودت می دانی اعصاب این جنی منی ها را ندارم. مش علی هم می خندید و می گفت تو کاری به انها نداشته باش انها هم کاری بتو ندارن.

دوباره سر وصدای گوسفندها بلند شد.عقیل جنی کلاه های قرمزی که میان گوسفندها می رفتند و می امدند را نگاه کرد و گفت لا اله الله از دست اینا. بلند شد چند تایشان پشت گوسفندها سوار بودند .عقیل جنی گفت یالا برید خونه هاتان. چوب دستی اش را توی هوا چرخاند و گفت بسم الله بسم الله بروید دیگر بگذارید این زبون بسته ها بخوابند.چند تا از گوسفندها پراکنده شده بودند. عقیل جنی با عصبانیت هوار کشید که یکدفعه سایه ی بلندی روی کوه بالا و پایین شد. از ترس پاهایش سست شد و گفت بسم الله یا علی پدر سگ ها شکایت بردند . گورسرتان بیایید هر چه می کنید بکنید خدا لعنتت کند مش علی با این ماهی گرفتنت. عقیل جنی می رفت و پاهایش میان سنگها سر می خورد. تا به زیر اندازش رسید انگار فرسخ ها راه رفته باشد از ترس دارز کشید و لنگ خاکی اش را سرش داد. خودش را به خواب زد. ولی از ترس نفسش توی سینه مانده بود جرات نداشت تکان بخورد. صدای قدم هایی محکم گوش هایش را داغ کرد زبانش از بسم الله گفتن هم بند امده بود هر کاری کرد نتوانست چیزی بگوید. یکدفعه دستی لنگ را از رویش کشید عقیل جنی هوار کشید و به دور خودش مچاله شد.داشت مثه بید می لرزید. صدای مش علی بود که گفت ها عقققیل جنننی خزیدی زیر لنگ خبر از این زبون بسته ها نداری عقیل جنی برای لحظه ای  قلبش از تاپ تاپ افتاد. سرش را برگرداند و نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت پدر بیامرز رفتی پی صید ماهی یا همونجا...عقیل جنی همانطور که یک طرفی بود و تغیری نکرده بود گفت فکر نمی کنی من اینجا بااین پدر سگ ها خواب و خیال ندارم. فکر نمیکنی زهرم می ترکه و می افتم رو دستت. مش علی میان حرفش امد و گفت بلند شو بلند شو خشک شدی از ترس برو اون زبون بسته ها رو جمع و جور کن . کدوم جنی کدوم پدر سگ می تواند تورا بترساند. مگه بدبخت ها جرات دارند با تو در بیفتن. الکی که بتو عقیل جنی نمی گن پاشو پاشو و یه لگد محکم گذاشت پشت کمرش. عقیل جنی نیم خیز شد نگاهی به کوه انداخت روشنایی خفیفی از شرق به چشم می خورد. عقیل جنی بلند شد تکانی به لباسش داد و گفت حالا کجا بودی تا این موقع مش علی گفت وضع صید خوب بود دلم نیامد ول کنم بیام. طعمه هم داشتم . عقیل جنی نگاهی به کیسه ی ماهیگیری مش علی انداخت و با خوشحالی گفت نه پدرشان رو دار اوردی امشب. خوب ماهی گر گرفتی .مش علی با طعنه گفت اگر از شکم تو چیزی پس افتاد می بریم شهر. عقیل جنی رو به کوه هی بلندی کشید و گفت یه شب ترسیدن ادم را گرسنه می کند .مش علی خندید و عقیل جنی خنده اش را توی هی بعدی اش میان کوه گم کرد.

مشخصات داستان
زبان : فارسی