مار
. اگر به خاطر پدر نبود، تا ابد هم نزدیک اینجا نمیشدم. چیزهایی دربارهاش شنیده بودم؛ اما فکر نمیکردم ببینمش. حالا حتی لحظه ای هم تصویرش از ذهنم جدا نمیشود. موج آب هنوز پا برجاست کاش پدر اینجا بود.
نویسنده: فاطمه بنکدار ، عضو نوجوان مرکز شماره ۱ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم
مار
سرمای آب در تمام بدنم رسوخ میکند. موج آرامی که از لرزه ی دستانم روی آب میافتد، تصویر صورت رنگ پریدهام را به هم میریزد. اگر به خاطر پدر نبود، تا ابد هم نزدیک اینجا نمیشدم. چیزهایی دربارهاش شنیدهبودم؛ اما فکر نمیکردم ببینمش. حالا حتی لحظه ای هم تصویرش از ذهنم جدا نمیشود. موج آب هنوز پا برجاست کاش پدر اینجا بود.
*
ـ حالا اینقدر ترس نداشت. این چیزها اینجا خیلی عادیه. مزرعهی کشاورزیه و جونوراش، اگه میخوای میتونی بمونی خونه، منم یه کارگر میگیرم.
ـ من فقط از اون میترسم، نمیشه تا لب چشمه باهام بیایید؟
ـ من اگه میخواستم تا لب چشمه بیام که تو رو نمیآوردم اینجا...
ـ ولی من خیلی میترسم بابا...
ـ از قدیم گفتن از هر چی بدت بیاد سرت میاد. مار از پونه بدش میاد دم خونه ش سبز میشه!
*
دستانم مانند شاخهای در برابر باد میلرزد. قطرات سرد عرق روی پیشانیام نقش میبندد. چشمانم را میبندم و با تمام وجود جیغ میکشم. قطرههای آب به آرامی روی صورتم مینشینند. چشمانم را باز میکنم. پدر با کاسهی فلزی رنگ و رو رفتهای رو به رویم ایستاده.
ـ چه عجب...!
ـ ه... ه... همهش تقصیر ش... ش... شما بود بابا...
ـ آروم باش گریه نکن بفهمم چی میگی... چرا تقصیر من بود؟
نفس عمیقی میکشم و اشک روی صورتم را با لبهی آستینم پاک میکنم.
ـ شما گفتی مار از پونه بدش میاد. پونه ریختم تو جیب کتم که هیچ وقت نزدیکم نشه ولی...
صدای قهقهی پدر حرفم را قطع میکند. با خنده میگوید: ولی درست اومد و رو کتت نشست...!
پدر همچنان میخندد و من ماندهام مگر خودش نبود که دیروز گفت مار از پونه بدش میاد؟