نردبانی رو به آسمان

دسته : داستان
زیر رده : داستانک
گونه : طنز
نویسنده : فاطمه داسکار - عضو مرکز املش - استان گیلان

من یک روز نردبان سحرآمیزم را برداشتم و آن را به درخت چنار خانه مان تکیه دادم و از آن، پله پله بالا رفتم . ...

شرح داستان

نردباني رو به آسمان 

 

من یک روزنردبان سحرآمیزم را برداشتم و آن را به درخت چنار خانهمان تکیه دادمو از آن، پله پله بالا رفتم . آنقدر بالا رفتم تا به آسمان رسیدم. با ابرها بازیکردم. با آنهاشکلهایزیادی ساختم و حتی آدم برفی قشنگی درست کردم. خورشید در حال تابیدن بود . دستم رادراز کردم تا آن را لمس کنم ولی حرارتش آنقدر زیاد بود که دستم را سوزاند و نورشنزدیک بود کورم کند. به سرعت از آن جا دور شدم و از نردبان، چند پله پایین آمدم تابه کوههایپر از برف رسیدم. آنجا خیلی برف بود. طوری که قدم از قدم نمیتوانستمبردارم. کمی برف برداشتم و از نردبان پایین آمدم. وقتی به آخرین پله رسیدم، پایمسر خورد و افتادم بر روی زمین. 

ناگهان ازخواب پریدم. خورشید از پشت پنجره به من لبخند می زد... 

 

فاطمه داسکار، گروه سنی ج،  مرکز املش 

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴