نردبانی رو به آسمان
من یک روز نردبان سحرآمیزم را برداشتم و آن را به درخت چنار خانه مان تکیه دادم و از آن، پله پله بالا رفتم . ...
نردباني رو به آسمان
من یک روزنردبان سحرآمیزم را برداشتم و آن را به درخت چنار خانه مان تکیه دادمو از آن، پله پله بالا رفتم . آنقدر بالا رفتم تا به آسمان رسیدم. با ابرها بازیکردم. با آن هاشکل هایزیادی ساختم و حتی آدم برفی قشنگی درست کردم. خورشید در حال تابیدن بود . دستم رادراز کردم تا آن را لمس کنم ولی حرارتش آنقدر زیاد بود که دستم را سوزاند و نورشنزدیک بود کورم کند. به سرعت از آن جا دور شدم و از نردبان، چند پله پایین آمدم تابه کوه هایپر از برف رسیدم. آن جا خیلی برف بود. طوری که قدم از قدم نمی توانستمبردارم. کمی برف برداشتم و از نردبان پایین آمدم. وقتی به آخرین پله رسیدم، پایمسر خورد و افتادم بر روی زمین.
ناگهان ازخواب پریدم. خورشید از پشت پنجره به من لبخند می زد...
فاطمه داسکار، گروه سنی ج، مرکز املش