بازار

دسته : داستان
زیر رده : داستان کوتاه
گروه سنی : ۱۶ سال
نویسنده : بهار جعفری

شرح داستان

خورشید مثل همیشه بی هیچ قید وشرطی می تابید ، پسرک عرق پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی به سینی  پراز ماهی اش انداخت . هنوز کلی ماهی مانده بود که بفروشد . سرش را بالا آورد، روبرویش را نگاه کرد، بازار هم مانند سینی اش پر از مشتری بود ، پس چرا؟

بوی نامطبوع ماهی حال کودک را بد می کرد. هیچ وقت از گشتن در بازارخوشش نمی آمد. شلوغی بازار کارش را سخت تر می کرد. دست مادر بیمارش را محکم گرفته بود .آدم ها بدون هیچ توجهی به هم تنه می زدند و رد می شدند. همیشه دلش می خواست دست در دست مادرش وقتی سلامتیش را بدست آورد در شهربازی قدم بزند و تک تک وسایل شهربازی را امتحان کند، اما....مثل همیشه با فکر کردن به خوب شدن حال مادرش لبخندی روی لبهایش نشست و دست مادرش را محکم تر از همیشه گرفت .

به کودکی که دستش در دست مادرش بود و لبخند می زد نگاه کرد .با غیض رویش را برگرداند و پلاستیک های پر از ماهی را به دست گرفت. چقدر دلش می خواست همین الان به جای آن کودک بود و بی هیچ درد و رنجی لبخند می زد و با مادرش در بازار قدم می زد. آهی کشید و پا تند کرد.باید سریع به خانه می رسید وگرنه...

خیلی خوشحال بود. امروز خواهرانش پیش او می آمدند. می خواست سنگ تمام بگذارد .گره چادرش را محکمتر کرد. حتی گرمای بیش از حد هوا هم نمی توانست حال خوبش را عوض کند. چشمانش را ریز کرد و با دقت ماهی های پسرک را برانداز کرد و سپس به سمت پسرک رفت وتمام ماهی هایش را خرید و باخوشحالی به  خانه برگشت .

باورش نمی شد یعنی همه ی ماهی هایش رافروخته بود؟؟؟


مرکزفرهنگی هنری شماره 3  کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان

مشخصات داستان
زبان : فارسی