هیس...ماهی ها خوابند!

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱۴ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : علی خانمرادی ، مربی ادبی مرکز فرهنگی ، هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان ایلام

دارم مي روم سفر ، غصه نخوري يك وقت ! شايد زود برگردم . اصلا ببينم چرا توي چشمهايت غمي را پنهان كرده اي ؟ فكر ميكني هنوز بچه ام و نمي توانم بفهمم پدرم وقتي غمگين است چه شكلي مي شود؟ لازم نيست توضيح بدهي، خودم خوب مي دانم غمي كه در چشم داري براي چيست. خيلي دلم مي خواهد يك جوري به تو بگويم من هم غمي دارم از جنس آن كه تو داري، از جنس دلتنگي، مگرنه؟

مگر نه كه دل تو هم تنگ شده است؟

شرح داستان


هیس...ماهی ها خوابند!


دارم مي روم سفر ، غصه نخوري يك وقت ! شايد زود برگردم . اصلا ببينم چرا توي چشمهايت غمي را پنهان كرده اي ؟ فكر ميكني هنوز بچه ام و نمي توانم بفهمم پدرم وقتي غمگين است چه شكلي مي شود؟ لازم نيست توضيح بدهي، خودم خوب مي دانم غمي كه در چشم داري براي چيست. خيلي دلم مي خواهد يك جوري به تو بگويم من هم غمي دارم از جنس آن كه تو داري، از جنس دلتنگي، مگرنه؟

مگر نه كه دل تو هم تنگ شده است؟

اصلا بگو چرا اين همه سال كه دلت براي من تنگ شده بود چيزي نگفتي؟ اشكي نريختي؟!

پدرم، پدر خوب و مهربانم، از من خواسته بودي، پشت سرت توي برف ها قدم بزنم و پايم را همانجايي بگذارم كه رد پاي تو مانده بود. قدم هاي تو را مي شمردم ولي شماره كم مي آوردم. از من خواسته بودي آنقدر كه بلدم بشمارم، هواي مادر و خواهرم را داشته باشم و البته مي دانم دلت نمي آمد بگويي: «دنبال من بيا!» اما گفتي و هر روز اين جمله را تكرار مي كني؛ هر روز كه نه، هرشب حوالي همين ساعت كه با هم حرف مي زنيم.

اولين قدمي كه برداشتم و نام تورا آنجا جستجو كردم، ثبت نام در بسيج مسجد محله مان بود. يادت كه نرفته پدر جان، همان بسيجي كه سالها پيش تو رفته بودي و همان مسجدي كه هنوز همان جاست با همان كاشي كاريهاي قديمي و گلدسته هاي قدكشيده اش.

روزها گذشت و فصل ها و سالها... و من بزرگ شدم پدر عزيزم، حالا آنقدر بزرگ شده ام كه دلم مي خواهد رد قدم هاي تو را به اندازه اي كه بلدم بشمارم و پايم را بگذارم درست جاي همان قدم ها. دلم مي خواهد دنبال تو راه بيافتم تا آنجا كه هردويمان از نفس بيافتيم و همانجا توي برف ها زانو بزنيم و آنقدر بخنديم كه اشكمان دربيايد. به همديگر نگاه كنيم و تو دست روي شانه ام بگذاري و بگويي:

  • پاشو پسر جان، چيزي نمونده، همين راه مستقيم ما رو به مقصد مي رسونه!

چند شب پيش خواب تو را ديدم، روي سكوي حياط نشسته بودي و من را نشانده بودي روي پاهايت. به حوض وسط حياط اشاره كردي و گفتي:

  • پسرم توي اين حوض چي مي بيني؟

نگاه كردم ولي جز كاشي فيروزه اي رنگ پريده و چند ماهي سرخ كوچولو چيزي نبود. گفتي:

  • خوب نگاه كن!

ناگهان از دل آن آب زلال و آن كاشي هاي قديمي، انفجاري، بلند شد. انفجاري كه همه ي حوض را سرخ كرد. ماهي ها مردند و كاشي ها شكستند.

گفتي:

  • نترس پسرم. من اونجا بودم، درست وسط انفجار.

راستش را بخواهي ترسيده بودم ولي نمي خواستم چيزي نشان دهم كه بفهمي. همانطور داشتم به آن ماهي ها نگاه مي كردم كه روي زمين خشك حياط جان مي دادند و دلم مي خواست يكي يكي شان را نجات دهم ولي نمي توانستم، هرچقدر سعي كردم نتوانستم تكان بخورم.

گفتي:

  • واسه اين كه ماهي ها نَميرن، يكي بايد توي آب حوض خفه بشه! بايد بپري روي انفجار. مي فهمي يعني چي؟

بعد شروع كردي به تعريف كردن يك خاطره از جنگ، از روزهاي عمليات. گفتي كه شما يك گروه بوده ايد به نام گروه «شهادت» كه از همه چيزتان گذشته بوديد. هر دفعه براي باز شدن يك راه مستقيم وسط ميدان مين، چند نفرتان داوطلب مي شدند. مي رفتند و ديگر برنمي گشتند.

نصف شب بود كه از خواب پريدم. خودم را توي اتاق ديدم. خبري از هيچكدام آن چيزها نبود، نه از حوض فيروزه و ماهي و انفجار، نه ازميدان مين و معبر و راه مستقيم. لبخندي زدم و فهميدم چرا آن خواب را ديده ام.

راستي نگفتي چرا غمي توي چشم هايت پنهان كرده اي؟ نكند هنوز فكر مي كني بچه ام؟! راستش را بخواهي دلم برايت تنگ شده و براي روزي كه خودت را از نزديك ببينم لحظه شماري مي كنم. مي خواستم امشب اين قاب عكس تو را بگذارم روي ديوار و خداحافظي كنم.

فردا قرار است برويم جنوب، عضو تيم خنثي كننده ي ميدان هاي مين شده ام. مي خواهم راهي مستقيم پيدا كنم، راهي به سمت تو...

اگر دوباره مرا نديدي بدان كه به تو آن قدر نزديك شده ام كه نمي شود ببيني ام.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی