کفش های لنگه به لنگه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گروه سنی : ٧ تا ۱٢ سال

صبح كه از خواب بیدار شد، كفش پای چپ، دهانش را باز كرد و خمیازه ی كشداری تحویلش داد. بعد زبان درازی كرد و تابی به ابروهایش داد و با غرور گفت: «من امروز مدرسه نمی آیم!» مسعود كه چشمانش را می مالید، حرف كفش پای چپش را جدی نگرفت .

شرح داستان


صبح كه از خواب بیدار شد، كفش پای چپ، دهانش را باز كرد و خمیازه ی كشداری تحویلش داد. بعد زبان درازی كرد و تابی به ابروهایش داد و با غرور گفت: «من امروز مدرسه نمی آیم!» مسعود كه چشمانش را می مالید، حرف كفش پای چپش را جدی نگرفت . دست و صورت خود را شست و صبحانه خورد. وقتی به طرف در رفت؛ كفش پای چپ هنوز همان حالت خود را حفظ كرده بود: دهان دره، زبان درازی و ابروهای تاب دار.

مسعود ناراحت شد. گفت: «فكر می كردم مثل قبل فقط می خواهی كمی دهن كجی كنی یا با میخ های كف بدنت بهم سیخونك بزنی. باورم نمی شود داری این رفتار را انجام می دهی!»

كفش پای راست كه تا آن موقع ساكت بود، كش و قوسی به خود داد و گفت: «مسعود جان! نگران نباش. این همین شكلی است. مغرور و بی خاصیت. خودم به مدرسه می رسانمت. تو هم اگر دوست داشتی لطف كن از مدرسه كه برگشتیم یك كمی واكس به بدنم بزن. حسابی خشك شده.»

مسعود دمق كیفش را زمین گذاشت و همان جا نشست و با دلخوری گفت: «نمی شود كه با یك لنگه كفش به مدرسه بروم.»

كفش پای چپ بادی به غبغب انداخت و گفت: «مشكل خودت است. من دیگر خسته شدم. حوصله ندارم هر روز وزنت را تحمل كنم و تو را به مدرسه برسانم.»

مسعود آن روز مدرسه نرفت. كفش دیگری هم نداشت كه لجبازی نكند.

مادر مسعود كه ماجرا را فهمید گفت: «غصه نخور پسرم. فردا كفش های برادرت را بپوش.»

مسعود گفت: «آن ها برای من بزرگ است. تازه، خودش آن ها را لازم دارد.»

مادر گفت: « او که بعد از ظهری است. تو صبح تا ظهر آن ها را بپوش، بعد از ظهر او بپوشد. برایت یكی، دو تا كفی می اندازم تا اندازه شود.»

مسعود گفت: «نمی خواهم. من كفش های خودم را می خواهم.»

مادر با مهربانی گفت: «تو هم كه داری مثل كفش پای چپت لج بازی می كنی. تا آخر ماه چیزی نمانده. قول می دهم بابا كه حقوقش را گرفت، یك كفش نو برایت بخریم. تا آن موقع چاره ای نیست. باید از كفش های برادرت استفاده كنی. اگر می شد كفش خودت را تعمیر كرد، می بردم برایت تعمیر می كردم. اما مگر نمی بینی، آن قدر دهانش را باز گذاشته و زبانش را بیرون آورده كه دیگر كاریش نمی شود كرد.»

مسعود كوتاه آمد و قبول كرد تا آخر ماه كه بابا حقوق می گرفت، شریكی كفش های برادرش را بپوشد. هر چه فكر كرد دید اگر پوشیدن کفش یک نفر دیگر بهتر از آن است که با یك كفش از خود راضی و ننر این طرف، آن طرف برود. بعد از ظهر هم كفش پای چپ را برد و سر كوچه گذاشت. كفش پای راست را هم واكس زد و یك گوشه ی جا كفشی گذاشت.

از آن روز هر وقت كسی لنگه كفش پای راست را واكس خورده گوشه ی جا كفشی می دید و سراغ لنگه ی دیگرش را می گرفت؛ مسعود ماجرای زبان درازی كفش را برای همه تعریف می كرد. بعد دیگران می پرسیدند: «حالا با این لنگه كفش می خواهی چی كار كنی؟»

و مسعود می گفت: «آن را نگه می دارم تا هر وقت هر كدام از كفش هایم خواست لج بازی کند این ماجرا را برایش تعریف كنم و بگویم که عاقبت غرور و لج بازی، تنهایی است.

زهرا نقبایی