سکوت سه نفره

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال

ليلا لباس‌هايش را كه پوشيد، كشوي ميزش را بيرون كشيد تا دستنبد عزيزش را بردارد؛ اما نبود. همه جا را گشت، همه جا را؛ اما نبود… نبود. حدس زد كار ميناست. جيغ‌زنان صدايش كرد؛ اما جوابي نيامد. رفت سراغش: «چرا جوابم را نمي‌دهي؟»

شرح داستان

ليلا لباس‌هايش را كه پوشيد، كشوي ميزش را بيرون كشيد تا دستنبد عزيزش را بردارد؛ اما نبود. همه جا را گشت، همه جا را؛ اما نبود… نبود. حدس زد كار ميناست. جيغ‌زنان صدايش كرد؛ اما جوابي نيامد. رفت سراغش: «چرا جوابم را نمي‌دهي؟»

مينا گفت: «درست صدايم كن تا جواب بدهم.»

ليلا داد زد: «بده!»

ـ چي؟

ـ خوت مي‌داني!

ـ نمي‌دانم.

بلندتر داد زد: «ديرم شده، بده!»

مادر هم وارد اين معركة دو نفره شد: «چي شده؟»

ليلا گفت: «مينا دستبندم را برداشته و نمي‌دهد.»

مادر با دلخوري به مينا نگاه كرد: «تو هم انگشت گذاشتي روي نقطه ضعف اين.»

مينا دلخورتر از مادر گفت: «اي بابا… به خدا من بهش دست هم نزدم.»

ليلا خودخور و عصبي رفت سراغ تابلويي كه بهترين دوست مينا به او هديه داده بود. آن را از روي ديوار برداشت و به مينا نگاه كرد: «يا بده يا با اين خداحافظي كن!»

مينا نگران جلو رفت: «چي‌كار مي‌كني ديوانه. بخدا دست من نيست.»

صداي شكستن كه آمد، خانه پر از يك سكوت سه نفره شد.

ليلا تمام روز غصه‌دار دستبند گمشده‌اش بود. توي مدرسه بود؛ اما نبود.

سر تمام كلاس‌هايش رفت؛ اما حواسش سر هيچ كلاسي نرفت؛ پي دستبندش مي‌گشت… مي‌گشت و پيدايش نمي‌كرد. بعد از هر جستجوي بي‌ثمري، بيشتر مطمئن مي‌شد كه كار، كار خود ميناست.

عصر پشت در حياط، وقتي مي‌خواست از توي جيب پالتويش كليدش را بيرون بياورد، كليد نبود. كيفش را گشت؛ نبود. دوباره جيب‌هايش را گشت. متوجه شد آستر جيبش سوراخ است. با دست گوشة پالتويش را وارسي كرد و قبل از اين كه كليدش را بيابد، وجود دستبندش را احساس كرد.