اینجا بهشت نیست
- آقا اجازه؟
ـ بگو
ـ آقا مادربزرگ ما چند وقت پیش رفت تهران، ولی دیگه برنگشت. گفتند رفت بهشت. بهشت کجاست؟ چهجوریه؟
امروز اولین روز کارم است. حالم خیلی خوش نیست و مدام میخواهم آب بخورم. بالاخره امروز یکی از مهمترین روزهای زندگی من است.
سرانجام به درِ مدرسه رسیدم. مدرسهای که به اندازهی یک اتاق بود و یک پنجره بیشتر نداشت. باز هم خدا را شکر که اینجا همین مدرسه را دارد.
یک نفسِ عمیق کشیدم و وارد کلاس شدم. بچهها آرام و بیسر و صدا روی نیمکتهایشان نشسته بودند و تا من آمدم، بلند شدند.
لباسهایشان ساده بود با پارچههای زیبا. نگاههایشان خیلی مظلوم بود و به آدم احساس خوبی میداد.
کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم: «من قاسم زارعی هستم و تازه به روستای شما اومدم. اینطور که به نظر میآد بچههای خوبی هستید ».
بچهها خندهشان گرفت. خودم هم خندهام گرفت. بچهها وقتی یک آدم تازه میبينند، کنجکاو میشوند تا آن آدم را بشناسند.
وقتی همه ساکت شدند گفتم: «بچهها، کلاس چندمید؟»
هر کس داد میزد و مقطعش را میگفت:
ـ اول...
ـ دوم...
ـ سوم...
ـ چهارم...
ـ پنجم...
گفتم: «بچهها آرومتر. فهمیدم. حالا خودتون رو معرفی کنید. از همین ردیف اول.»
ـ قُلی
ـ رضا
ـ مریم
ـ گلی
ـ و...
وقتی همه خودشان را معرفی کردند، گفتم: «امروز درس نمیدم. فقط اجازه میدم از من سؤال بپرسید. هر چند که این چند وقت توی زندگی من زیاد سرک کشیدید. هر کس سؤال داره دستش بالا.»
یکهو کلی دست رفت بالا.
ـ آ... تو بگو.
ـ آقا از کجا اومدین؟
ـ از تهران
ـ آقا اجازه؟
ـ بگو
ـ آقا مادربزرگ ما چند وقت پیش رفت تهران، ولی دیگه برنگشت. گفتند رفت بهشت. بهشت کجاست؟ چهجوریه؟
کمی جا خوردم، اما خودم را کنترل کردم و با آرامش جواب دادم:
ـ بهشت توی آسمونه و یه جای خیلی قشنگه! پُر از درختهای میوه که از زیر درختاش رودخانههایی روونه که آبش مزهی عسل میده. بلکه شیرینتر و...
بچهها با شوق و ذوق گوش میدادند. کمی که تعریف کردم یکی از بچهها گفت: «پس روستای ما بهشته. آقا بازم بگین.»
هر کی اونجاست خوشحاله، اونجا کسی کار نمیکنه، همه سالمند و خوشحال.
بچهها به دستهاشون نگاه کردند. دستهایی که پینه بسته بود.