فصل پنجم
فصلها با هم پچپچ ميكردند كه يك دفعه يك بادِ خيلي شديد وزيد. فصلها وحشت كردند. چهار فصل گفتند كه اين فصل وحشت كردند. چهار فصل گفتند كه اين فصل پنجم است. يك دفعه فصل پاييز گفت: « نترسيد، اين بادِ شديد براي من است. »
فصلها خيالشان راحت شد. آنها با هم پچپچ ميكردند كه يك دفعه يك گلولهي بزرگِ سفيد آمد. اين دفعه فصل زمستان گفت: « نترسيد، اين برفِ سفيد براي من است. »
آنوقت دامنِ خود را پهن كرد و گلوله سفيد را برداشت. دوباره آنها با هم پچپچ ميكردند كه گرما آمد. فصل تابستان گفت: « نترسيد، اين گرما براي من است. »
دوباره آنها با هم پچپچ ميكردند. يك دفعه همه جا سرسبز شد. فصلها گفتند: « واي چهقدر اينجا سرسبز شده است؟ » آن وقت فصل بهار گفت: « اين سرسبزي براي من است. »
بعد فصلها گفتند: « فصل تو خيلي قشنگ است. ما از اينكه همچين فصل قشنگي داريم، خوشحال هستيم. »
بعد فصل بهار گفت: « نكنه بيايد كه اين فصل به اين قشنگي، يعني فصل من را ببرد؟ »
بعد فصل پاييز گفت: « نكند بيايد فصل من را كه بادي قشنگ و باران زيبايي ميبارد، ببرد. »
فصل تابستان گفت: « نكند بيايد به من، جاي من كه خيلي ميوههاي خوشمزهاي دارم، بخورد و جاي من بيايد.»
بعد زمستان گفت: « نكند بيايد كه بچهها مرا دوست دارند و من همه جا را سفيد ميكنم، جاي من بيايد.»
بعد چهار فصل فكر كردند و يكي از فصلها گفت: « شايد هم فصل پنجم خوب باشد. »
بعد آنها با هم فكر كردند. آنها گفتند: « شايد هم خوب باشد. » بعد آنها با هم فكر كردند و فصل بهار گفت: « خوب من گُلهايم را در سبدِ بزرگ ميگذارم و براي فصل پنجم ميآورم. »
بعد فصل پاييز گفت: « من باد را كه خيلي خوب است برايش ميآورم. »
بعد فصل تابستان گفت: « ميوههاي خوشمزه را برايش ميآورم.»
فصل زمستان گفت: « من هم از برفهايم برايش ميآورم. »
بعد آنها همه جا از او تعريف كردند تا فصل پنجم بيايد.