ابر یادگاری

هوای آلوده

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

ابر كوچولوي دل‌تنگ به دريا نگاه كرد. بعد چند قطره اشك از چشمانش سرازير شد، او مجبور بود با خانواده‌اش به سمت دشت‌هاي سرسبز سفر كند......

شرح داستان

سعادت اميدي- لرستان- «ج»

«ابر يادگاري»

ابر كوچولوي دل‌تنگ به دريا نگاه كرد. بعد چند قطره اشك از چشمانش سرازير شد، او مجبور بود با خانواده‌اش به سمت دشت‌هاي سرسبز سفر كند.

ابر كوچولو ماهي‌هاي كوچك را در دريا مي‌ديد كه آب بازي مي‌كردند. او دوست نداشت دريا را ترك كند. پدر و مادر ابر كوچولو به راه افتادند تا به دشت‌هاي سرسبز سفر كنند. او هم با ناراحتي به راه افتاد و به آن‌ها رسيد؛ بعد از طي كردن مسافتي در آسمان آبي ، ابر كوچولو سرگرم تماشاي پرستوهايي شد كه در حال كوچ بودند. و براي همين از پدر و مادرش جدا شد و راه را گم كرد. وقتي خواهر و برادر بزرگ‌ترش را هم نديد به گريه افتاد. در اين هنگام يكي از پرستوها او را ديد و روي شانه‌اش نشست وقتي ابر كوچولو ماجرا را برايش تعريف كرد پرستو او را دلداري داد و گفت كه ما هم مي‌خواهيم به دشت‌هاي سبز سفر كنيم.

ابر كوچولو از شنيدن اين حرف خوشحال شد اما او كه دلش نمي‌خواست دريا را ترك كند. آن‌ها با هم حركت كردند و به شهر پُردودي رسيدند. وقتي ابر كوچولو به آن‌جا رسيد به سرفه افتاد و اشك از چشمانش جاري شد. پرستو يك ماسك به ابر كوچولو داد و او آن را روي دهان و بيني‌اش گذاشت. حالا بهتر مي‌توانست نفس بكشد.

از پرستو پرسيد: «دوست هم‌سفرم چه چيزهايي باعث اين آلودگي‌ها شده؟»

پرستو جواب داد: «خُب معلوم است. دود كارخانه‌ها و ماشين‌ها و دود وسايل نقليه و قطع كردن درختان.»

ابر كوچولو گفت: «من نمي‌دانم چرا انسان‌ها اين آلودگي‌ها را به بار مي‌آورند و هوا و زمين را كثيف مي‌كنند. بيا زودتر از اين شهر بريم تا از شر هواي آلوده راحت شويم.»

آن‌ها با هم رفتند و رفتند تا رسيدند به يك رودخانه‌ي كوچك كه پُر بود از زباله‌ي پوست ميوه و بقايايي خوراكي‌ها. ابر كوچولو، ماهي‌هاي كوچك بيچاره را ديد كه كنار رودخانه از بين رفته بودند. آن‌ها با ناراحتي از آن‌جا دور شدند تا كم‌كم به يك جنگل سرسبز رسيدند.

پرستو گفت: «من به لانه‌ام رسيدم، اما تو بايد به راهت ادامه دهي.»

ابر كوچولو از او تشكر كرد و تنهايي به راه افتاد و رفت تا رسيد به بياباني خشك و بي‌آب. گرماي خورشيد بسيار آزارش مي‌داد. مي‌خواست زودتر از آن‌جا فرار كند كه ناگهان صدايي به گوشش رسيد. خوب كه گوش داد فهميد صداي بيابان است.

بيابان گفت: «سلام عزيزم، خوش آمدي. سال‌هاي سال است كه منتظر هستم، چه‌قدر دير كردي.»

ابر كوچولو از شنيدن اين حرف‌ها تعجب كرد و گفت: «من دوست دارم به دريا سفر كنم و پيش ماهي‌هاي كوچولو بمانم و صدف‌ها را در آغوش بگيرم؛ اما تو داغي، مرا مي‌سوزاني. من از تو مي‌ترسم، چون از بين مي‌روم.»

بيابان گفت: «عزيزم تو اگر در دريا فرود بيايي، هيچ‌كس تو را نمي‌بيند و منتظر تو نيست، چون دريا هميشه پُر آب است و كسي آن‌جا به ياد تو نيست، اما من هميشه در انتظارت بودم و مي‌خواستم تو را در آغوش بگيرم. نترس و روي من فرود بيا.»

ابر كوچولو با شنيدن حرفاهاي پُر محبت بيابان احساس كرد كه او را دوست دارد. براي همين تصميم گرفت آن‌جا بماند. او خودش را تكان داد و رعد و برق به وجود آمد. بعد باريد و باريد و روي بيابان فرود آمد و او را از تشنگي نجات داد. بعد از باران رنگين‌كمان خيلي زيبايي از ابر كوچولو در آسمان يادگاري ماند.

سعادت اميدي/گروه سنی ج

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان_ لرستان