زیرکاشی

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال) ، طنز
گروه سنی : ۱۴ تا ۱۶ سال
نویسنده : مهدیس نافیان ، عضو نوجوان ۱۶ ساله مرکز فرهنگی هنری شماره ٢ شهرکرد استان چهار محال و بختیاری

((ننه!زودتر این کاشی رو درست کن تا به کشتنمون نداده! دیروز داشتم می رفتم بیرون،پام گیر کرد بهش.نزدیک بود بخورم زمین))
صدای مادر بزرگم بود که از صبح داشت غر می زد تا کاشی وسط حیاط را که کنده شده بود،درست کنم.کار زیادی نداشت.

شرح داستان

((ننه!زودتر این کاشی رو درست کن تا به کشتنمون نداده! دیروز داشتم می رفتم بیرون،پام گیر کرد بهش.نزدیک بود بخورم زمین))

صدای مادر بزرگم بود که از صبح داشت غر می زد تا کاشی وسط حیاط را که کنده شده بود،درست کنم.کار زیادی نداشت.فقط باید کاشی شکسته شده را بر می داشتم،کمی سیمان می ریختم ویک کاشی دیگر می گذاشتم به جایش.بعد از نهار که دیگر از دست غرغرهای بی بی خسته  شده بودم،بلند شدم،رفتم توی حیاط تا آن کاشی لعنتی!را درست کنم.دمپایی پوشیدم و رفتم کنارش نشستم.همین که کاشی را برداشتم،صدایی شنیدم که می گفت: ((اووهوووی!دید زدن ناموس مردم کار بدیه ها!))ترسیدم وپرت شدم عقب.هر چه دور وبرم را نگاه کردم کسی را ندیدم.دوباره صدا گفت: ((سقفو بذار سرجاش بچه پررو!))نگاهی به زیر کاشی انداختم وچهارتا مورچه دیدم.آرام پرسیدم: ((شما بودید؟))

-((نه!پس عمه ات بود!چرا اینقد داد می زنی؟فکر می کنی ما هم مثل خودت کر هستیم؟))با صدای آرام تری گفتم: ((ببخشید!من می خوام اینجا رو سیمان بریزم ویه کاشی دیگه بچسبونم.با شما کاری ندارم))

-((چی چیو سیمان بریزم؟!اینجوری که ما می میریم))پرسیدم: ((پس چکار کنم؟))

-((یا از خیرش بگذر یا برو بالای شهر یه خونه برامون بساز))گفتم: ((بالای شهر؟مگه اینجا شهره؟))

-((بله!زیر این کاشیها یه شهره بزرگه که فقط حشرات توی اون زندگی می کنن))

چاره ای نداشتم.قبول کردم.کاشی را سرجایش گذاشتم ورفتم آن طرف حیاط.باید زیر کاشی را خالی می کردم.رفتم خانه ومیخ وچکش و وسایل لازم را برداشتم ورفتم توی حیاط.میان باغچه وحوض یک کاشی را انتخاب کردم وشروع کردم به کندن آن.کاشی را برداشتم وبعد با دست حدود30،40 سانتی مترخالی کردم.کف آن یک پارچه ی گل گلی پهن کردم.قابلمه وگاز ویکی دوتا ماشین اسباب بازی کوچک ،درون آن گذاشتم،کمی هم غذا مثل برنج وشیرینی و...هم برایشان ریختم،بعد رفتم ومورچه ها را گرفتم وآوردم به خانه ی جدیدشان.خیلی خوششان آمده بود مخصوصا از ماشین ها،چون می توانستند با آن چشم همسایه ها وفامیل را دربیاورند!

دیگر کارم تمام شده بود.سقف خانه ی شان را هم محکم کردم ورفتم سراغ کاشی شکسته ،که یک دفعه صدایی شنیدم: ((زود باشید!زود باشید!بجنبید!همین الان خونه خالی شد!تا کسی دیگه نرفته واشغالش نکرده ،باید بریمو وسایلمون رو بچینیم!)) وبعد سه تا خرخاکی را دیدم که داشتند به طرف کاشی می رفتند... 


اثر : مهدیس نافیان  نوجوان  16 ساله مرکز فرهنگی هنری شماره 2 شهرکرد استان چهار محال و بختیاری است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵