از همه جا بهتر

داستان کودک رضوی

زیر رده : داستانک
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ٧ تا ٩ سال
نویسنده : یگانه آذری

دلش می خواست به مسافرت برود،اما کجا؟!خودش هم نمی دانست.قطره کوچولو،دلش گرفته بود.روی گلبرگ گل داخل گلدان نشسته بود وغصه می خورد.شب گفت: ((این ماه را نمی خواهم! خیلی بازیگوش است.ستاره ها را می خواباند ومی رود در حوض تاب بازی می کند.می شود تو ماه من بشوی؟برای پیراهنم پولک شوی؟!))قطره،کمی فکر کرد؛خیال کرد ماه است،در شب می درخشد وهمه نشانش می دهند.

شرح داستان

دلش می خواست به مسافرت برود،اما کجا؟!خودش هم نمی دانست.قطره کوچولو،دلش گرفته بود.روی گلبرگ گل داخل گلدان نشسته بود وغصه می خورد.شب گفت: ((این ماه را نمی خواهم! خیلی بازیگوش است.ستاره ها را می خواباند ومی رود در حوض تاب بازی می کند.می شود تو ماه من بشوی؟برای پیراهنم پولک شوی؟!))قطره،کمی فکر کرد؛خیال کرد ماه است،در شب می درخشد وهمه نشانش می دهند.اما یک دفعه خورشید آمد او را عقب زد وتنها ماند.

قطره با غصه گفت: ((نه! اگر ماه شب بشوم، روزها باید تنها بمانم)) حوض گفت: ((پس بیا ماهی من شو!چند روزی است ماهی قرمز رفته است توی تنگ.قول می دهم اینجا به تو خوش بگذرد.))قطره،خیال کرد ماهی شده ودر حوض چرخ می خورد،یک دفعه گربه ی سیاه آمد وچنگش زد.او جیغ زد و گفت: ((نه! نمی شوم))باد آمد وگفت: ((بادبادکم کو؟!هو هو! می شودبادبادکم بشوی؟ تابت بدهم تا آن بالا بالاها ببرمت؟))قطره،خیال کرد بادبادک شده و رفته در آسمان.یک دفعه گیر کرد لا به لای شاخه ی درختی وکلاغی آمد نوکش زد.دوباره جیغ زد وگفت: (( نه! نمی خواهم))صبح زود که خورشید خانم موهایش را شانه زده بود یادش رفته بود یکی از تار موهایش را جمع کند.افتاد روی صورت قطره ی آب.او هم از تار موی خورشید بالا رفت تا رسید به یک ابر که خیلی پر سر وصدا بود.یک دفعه باد آمد وگفت: ((خب!همه آماده اید؟کمربندهایتان را ببندید،می خواهیم راه بیفتیم.))ابرها یکی یکی سوار اتوبوس باد شدند.باد هوهو کنان راه افتاد،رسید به ایستگاه جنگل.دو تا از ابرها پیاده شدند.ابرها دوتا دوتا،سه تا سه تا در ایستگاه های مختلف پیاده شدند،تا اینکه باد ترمز کرد وگفت: ((اینجا آخرش است.))ابرها! پیاده شوید!ابرها که پیاده شدند شروع کرد به قلقلک دادنشان وبعد با خنده ی ابرها قطره ها،دانه دانه پریدند پایین.قطره کوچولو افتاد روی دست فواره ی آب.بقیه ی قطره ها هم هر کدام جایی نشستند؛چندتایی روی گنبد وچندتایی هم در صحن.قطره روی دست فواره بالا وپایین می رفت؛انگار داشت تاب بازی می کرد.خوب که گوش کرد متوجه فرستادن  سلام وصلوات شد.انگار همه کس وهمه چیز داشتند به صاحب گنبد سلام می دادند.با خودش گفت: ((اینجا بهتر از همه جاست ! وهمراه با قطره ها مشغول فرستادن سلام شد.


اثری از نوجوان 10 ساله یگانه آذری عضو  کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مرکزفرهنگی هنری  بن استان چهار محال و بختیاری کهرتبه ی اول کشور در جشنواره ی داستان نویسی رضوی سال96 را کسب کرده است.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی