در صف زیارت

داستان کودک رضوی

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٣ تا ۱٧ سال
نویسنده : زهرا آدری

من زیاد خواب می بینم! یعنی هر اتفاقی که روز برایم بیفتد ودر باره ی هر موضوعی صحبت بکنم، حتما شب، توی خواب ،یک فیلم سینمایی در موردش دارم. بعضی وقت ها هم آن اتفاق، مثل سریال ها، چند شب پشت سرهم توی خوابم پخش می شود.

شرح داستان

من زیاد خواب می بینم! یعنی هر اتفاقی که روز برایم بیفتد ودر باره ی هر موضوعی صحبت بکنم، حتما شب، توی خواب ،یک فیلم سینمایی در موردش دارم. بعضی وقت ها هم آن اتفاق، مثل سریال ها، چند شب پشت سرهم توی خوابم پخش می شود

 

خانم آذری- مربی ادبی کانون- می گوید: (( از خواب های من می شود فکرهای  اولیه ی جالبی بیرون کشید.))

چند وقت پیش ،سمیه، یکی از همکلاسی های من  می خواست با خانواده اش به مشهد برود  . صبح، سر کلاس ورزش که حسابی باد می آمد، توی نماز خانه مشغول تمرین های کششی بودیم که سمیه شروع کرد به تعریف کردن از ماجرای سفر سال گذشته شان به مشهد...

 آن قدر گفت و گفت که من آتش حسادت در جانم شعله ور شد !

با قیافیه ی اخمو و حق به جانب و طلبکارانه به خانه رفتم و کلی به جان مادرم نق زدم.

بیچاره مادرم! کم آورده بود. اشک توی چشم هایش نشست و با حسرت گفت : ((خب! بچه من چی کار کنم که قسمت نمیشه بریم مشهد؟! لابد تو هم مثل من تو نوبت زیارتی !))

دیگر ادامه ندادم، مادرم هم مثل من به زیارت امام رضا نرفته است . هر دفعه یا پول رفتن جور نیست یا هنگام رفتن دستش به کار واجب تری بند بوده !!

 

آن شب خواب دیدم همه بچه ها در صبحگاه مدرسه حاضر هستند، که خانم مدیر، با نامه ای بلند بالا پشت تریبون رفت و گفت :

((همگی ساکت! یک نامه از آقای امیدی ریاست محترم اداره کل آموزش و پرورش استان به دستمون رسیده ))

همین که خواست نامه را بخواند ناگهان آقای امیدی ظاهر شد وگفت :

((کدامیک از شما و خانواده هایتان به مشهد برای زیارت امام رضا نرفته اید ؟))

 نزدیک به بیست نفری دستشان بالا رفت .آقای امیدی ادامه داد: (( ما می خواهیم با هزینه آموزش و پرورش شما و یکی از اعضا خانوادتان را به زیارت بفرستیم.))

 هر کاری می کردم دستم بالا نمی آمد! نه دست راستم، نه دست چپم. انگار که سنگ شده بودند .

 فریاد زدم: (( من،  من هم هستم ))!

 آقای امیدی گفت: ((ساکت !یک نفر دیگر هم هست)) و نگاه ها به سمت من بر گشت .گفتم: (( من و مادرم نرفته ایم )). گفت : ((بیا و این فرم را امضا کن))

 در این قسمت دستم کار می کرد اما این خودکار بود که جوهر نداشت !

 آقای امیدی خودکارش را به من داد. آمدم امضا کنم که برگه، پرواز کنان به سمت در خروجی حیاط رفت . من می دویدم و بر گه دور تر و دور تر می شد . به هر زحمتی بود بر گه را گرفتم و امضا کردم

 با امضای من، سالن مدرسه پر شد از پدرو مادر هایی که آمده بودند شهادت بدهند که واقعا به زیارت نرفته اند !  اما همین که نوبت به مادرم رسید ،دستم را گرفت و با عصبانیت فشارش داد و گفت : ((مارفته ایم به مشهد! به جای یک بار، چند بار... من نمی دانم چرا زهرا این دروغ بزرگ را به شما گفته))! و دستم را کشید

 من و مادرم دودشدیم و به هوا رفتیم! فقط صدایش را می شنیدم که می گفت : ((چرا با آبروی من و پدرت بازی می کنی؟!امام رضا(ع) خودش که بخواهد می رویم ))

 

 

صبح خوابم را برای مادرم تعریف کردم خندید و گفت:  ((خدا را چه دیدی! شاید امام رضا خواست و همین رئیس آموزش پرورش وسیله شد ))

جای خالی سمیه در کلاس به چشم می خورد حتما در حال رفتن به ایستگاه راه آهن بودند .فکر کردم چه طور است که او سالی یک بار به مشهد می رود اما من؟ .....

 از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم نمازم را می خواندم بزرگ تر هم که شدم روزه هایم را کامل تر گرفتم دختری هم نیستم که کسی را اذیت کنم، پس چرا! ؟... 

 بااین چرا ها تا شب در گیر بودم و جرات پرسیدن از مادرم راهم نداشتم .پدرم شغلش آزاد است تازگی ها با دیسک کمری که دارد کا ر سخت اذیتش می کند. از سمیه خواستم که کمی دل به کار بدهد و از آقا امام رضا برای همه مریض ها شفا بطلبد.

 

 در خواب رفته بودم زیارت.  شده بودم کفش های سمیه،  همان کفش های پاشنه بلند بنفشی که برای عیدش خریده بود .توی کفش داری شماره 16 بودم. آنجا همه جور کفشی بود، اما همه آن ها کفش بودند؛ به رنگ و جنس همدیگر کاری نداشتند و قرار نبود بر اساس قیمتشان به صاحبشان توجه بشود .

 توی قفسه ها ،کفش اسپرت سفید رنگ من هم بود . اما هرچه دنبال خودم گشتم نبودم

 یکی از خادم ها بر چسب هایی را که نمی دانم از کجا می آمد، بالای بعضی از قفسه ها می چسباند 

 بالای سر کفش من هم چسباند و دور شد .صدایی از بیرون آمد که :حاجت روا شدید. صدای صلوات بلند و بلند تر می شد...

 

 خانم آذری از بچه ها خواست تا نوشته هایشان را بخوانند. یکی از بچه ها خاطره ای از زیارت، نوشته بود و دیگری شعری برای امام رضا. بچه هاکه رفتند، به خانم در باره ی خو اب هایم گفتم.او لبخند زد و مثل همیشه تشویقم کرد تا بنویسم.

 

  چند شب بعد، در خواب، با دختر عمویم یگانه، که او هم به زیارت نرفته ، رفته بودیم روی سن کانون  و داشتیم شعر هایمان را می خواندیم. به کلمه ی( زیارت) که رسیدیم، دو تایی ابر شدیم و رسیدیم بالای سر گنبد طلایی امام رضا. یگانه، کبوتر شد و توی صحن ها چرخید ومن نسیم شدم و رفتم سمت پنجره فولاد . 

از میان چادر زن ها می گذشتم.  رسیدم به خانمی که اهل کویت بود و من بدون هیچ مشکلی، معنی حرف هایش را می فهمیدم

 همراه یک مرد ایتالیایی وارد حرم شدم. حرم چه قدر زیبا بود !عطر گل هایی که بالای سر ضریح بودند یک طرف و عطر خوش حضور امام هم یک طرف.

  چقدر دست بود که می آمدو گره می خورد به صفحه های مشبک ضریح .چه قلب هایی که صدایشان پراز خواهش بود! و چه اشک هایی که از سر شوق یا تشکر و یا نیاز ریخته می شد

  گفتم اشک ،نمی دانم چرا بی اختیار اشک همان مرد ایتالیایی شدم. او گریه می کرد و از امام رضا می خواست تا گمشده اش را به او بر ساند  و من می چکیدم  روی گونه هایش می گفت

((ای آقایی که ضامن آهو شدی! ای آقایی که خارجی و ایرانی برایت فرقی ندارد، ای امامی که هیچ نیازمندی را چه مسلمان چه مسیح رد نمی کنی، از خدا بخواه من را به گمشده ام برساند))  

  با خودم گفتم: (( خدایا! من از کجا این زبان ها را بلد شدم؟باید به خانم ادبیات بگویم که: هی به من نگوید(( تو فارسی راهم غلط می گی!)) . بقیه ی خوابم به حاشیه کشیده شد و نمی دانم یگانه از کجا سر در آورد!؟

 

  سمیه که از زیارت برگشت، کلی برایمان از حرم گفت و از زیارت و سیاحت.

 

  ومن خواب دیدم کلی سو غاتی از مشهد آوردم، مثلا :یک جانماز اِراده  برای کسی که کاهل نماز است

  یک جعبه سوهان راست گویی. یک قواره چادر حجاب. یک بسته شکلات زنجبیلی که آدم ها را نسبت به پدرو مادرشان مهربانتر می کند و یک چمدان لباس که هرکس بپوشد بخشنده می شود

  اما به هرکس یکی از این سو غاتی ها را می دادم بدش می آمد و به طعنه می گفت

   -حالا من درو غ گو هستم!؟ که شما این را به من می دی!

  - وای زهرا جون! تو کِی دیدی من نمازم رو  نخونم؟

 -  فکر کنم این چادر به درد خودت بخوره! دیگه از سن و سال من گذشته.

  ومن همه سو غاتی ها را با خودم به اتاقم بردم...

 

یادم به مادرم افتاد.چشم هایم با هاله ای از اشک،مادرم را نشانم می دادند که بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی می پرسید: ((باز خواب دیدی؟بیدارشو...))

 

 

 

اثر نوجوان 13 ساله زهرا آذری عضو کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مرکزفرهنگی هنری  بن ، استان چهار محال و بختیاری است .

 

 

 

 

 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی