سلام
نامه ای به امام رضا می نویسد و از احساس دلتنگی خود به هنگام زیارت ...
سلام
سلام آبی قصه های من
خبر داری چه غوغایی به با پاکرده ای ؟
صدای مهربانی هایت تابه اینجا می آید!
آه ...رسم رابه هم زدم !
می دانی .....آخر اینجا رسم است که همیشه بعداز سلام ، در نامه هایمان از حال همدیگر بپرسیم بعدکمی به هم از ماجراهایمان خبر دهیم و در نهایت بعداز کمی اظهار دلتنگی ، برای هم آرزوی خوشبختی کنیم و تمام! البته اگر کسی این روزها نامه نوشتن یادش مانده باشدمی دانی که ...ما خیلی مشغله داریم ... ما خیلی سرمان شلوغ است ..ما فراموشکارتر از همیشه شده ایم و در عوض، تو هنوز هم دوستمان داری ....به نظر ناعادلانه می آید!
چه دل بزرگی داری که از ما دلکیر نمی شود ودستهایمان را ول نمی کنی !
هر چند همین دوست داشتن هایت است که باعث می شودبه تو دلگرم باشیم ... همیشه ته دلمان به تو و خدایت قرص باشد ...
نمی دانم کجای این ماجرا توبا خدا عهد کرده ای که همیشه ماجراهایمان را بشنوی و دردهایمان را بی آنکه خودمان بفهمیم با قلم موی سفید دوست داشتن هایت پاک کنی و طوری به روی زندگی هایمان لبخند بزنی که گاهی فراموش کنیم مسبب همه ی این خوشبختی ها تو بوده ای ! کاش حداقل تورا کمتر فراموش کنیم ...
آبی قصه های من ...
کمی از آبی فیروزه ای آسمان روزهای آفتابیت به من می دهی ؟آخر این روزها دارم خاکستر ی می شوم ! دارم خودم را لا به لای همه ی داشتن ها ونداشتن ها گم می کنیم دارم لابه لای دغدغه های همه ی شانزده ساله های عالم زنگ می شوم!
و دلم از بین این رنگ هاآبی فیروزه ای آسمان تو را کم دارد کمی مهربانی به من قرض می دهی ؟...
می بینی ؟ هر چقدر هم سعی کنیم با تو حرف بزنیم و چیزی نخواهیم نمی شود چقد بد عادتمان کرده ای !...
خوب نشد ! نه ؟می خواستم نامه ام را از تو پر کنم !
می خواستم نبض نامه ام با صدای نقاره های تو هما هنگ شود .
می خواستم دلتنگی ها را فراموش کنم و فقط تو را با خودم مرور کنم !
اما خب ...گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
نمی شود برای توچیزی نوشت واز دلتنگی ها حرف نزد !
از نیامدن ها ...ندیدنها و حس نکردن ها...
و چه خوب است که تو همیشه گوش می دهی !
♦ فاطمه زارعي
مرکز آستارايک