فرشته ای در زمین

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

به آسمان چشم می دوزم .عجب شب پرستاره ای است روی تخت غلت می خورم .نه خوابم نمی آید از تخت پایین می آیم وروی صندلی میز تحریر می نشینم .

مریم رشید پور 16 ساله
عضو مکاتبه ای استان ن ایلام - شهر ایلام

شرح داستان

به آسمان چشم می دوزم .عجب شب پرستاره ای است روی تخت غلت می خورم .نه خوابم نمی آید از تخت پایین می آیم وروی صندلی میز تحریر می نشینم .

نگاهم به نگاه خواهر کوچکم می افتد .در خواب لبخندمی زند .حتماً خواب های خوبی می بیند .مدادم رااز روی میز قل می دهم وبه آن نگاه می کنم .سرمداد شاپرک عروسکی نشسته وبه من زل زده است.چشمانش برق می زند. ناگهان یاد چیزی می افتم یاد دختری که زمانی اورانگاه می کردم متوجه شد و چشمانش از شادی برق زد.

 تبسم قشنگی همیشه برلب هایش نقش بسته بود .احساس دلتنگی می کنم .مداد راسرجایش می گذارم تااز فکراین موضوع بیرون بیایم .امانمی توانم لحظه ای که چادرش رامحکم گرفته بود از یاد ببرم .نمی توانم گرمای محبت او را از یاد ببرم که همان باعث شد که پیش او کشیده شوم و....ناگهان صدای گریه خواهرکوچکم من را به خود می آورد .

سریع می روم و او را آرام می کنم و دوباره به افکارم باز می گردم .دختری بود معصوم و پاک که هرکسی اورامی دید فکرمی کرد یک فرشته است .من هم همینطور فکرمی کردم .صندلی راجابه جا می کنم ودباره افکاربه ذهنم باز می گردد .من پیش اورفتم وبااودوست شدم درحالی که اصلا نمی توانستم باورکنم که یک فرشته با مندوست است .چادرزیبایی داشت چادری سفید باگل های قرمز که شاپرکها روی آن نشسته بودند.از دیدن چادر اوحس غریبی به مندست داد .بی اختیاردستم رابه سوی شاپرک چادردراز کردم وخواستم آن رابگیرم . ناگهان صدایی آشنا به گوشم رسید .همان صدایی که هرصبح با شنیدنش بلند می شدم وخداوند راعبادت می کردم .

من این صدارااز همان مسجدی شنیدم که با او دوست شدم همان مسجدی که گلدسته هایش طلایی ومناره هایش نورانی بود. همان که کبوترهادورازگنبدپرواز می کردند .همان مسجدی که خانه ی خدابود .همان مسجدی که نماز دیوارهایش راروشن می ساخت .همان مسجدی که شمع های حاجت ، روح دیگری به آن جامی داد .همان مسجدی که قرآن درآن خوانده می شد. همان مسجدی که بوی گلاب می داد .در آن لحظه دخترک انگاز احساسم را از توی چشم هایم خوانده باشد ، پیش آمد وان راسرم کرد .وقتی با آن نماز خواندم ، احساس کردم ، می توانم به شاپرک آن دست بزنم .

اکنون با خود فکر می کنم حالامن تنهایم درغم درفکراو درحسرت درحسرت دیداردوباره من هنوز هم فکرمی کنم او یک فرشته است .فرشته ای که درخانه خدادیدم .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵