یک کبوتر عاشق دیگر

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : ثنا جوانبخت

بی بی فاطمه عزم رفتن کرده بود... قربان اولوم (فدایت شوم) چند باری مش اکبر گفته بود .بی بی جان
فدایت شوم صبرکن هنوز تا برداشت محصول مانده ... بگذار محصولم را با خیال راحت جمع کنم بعد با
هم برویم .

شرح داستان

                                      يك كبوتر عاشق ديگر

صدای نفس های خسته ی مش اکبرفضای اتاق را پرکرده بود. پشت سرهم سرفه می کرد...

سرفه های خشکی که با نور چراغ های رنگی پشت پنجره های مسافرخانه مسابقه گذاشته بودند.

یک بارآنها قرمزوسبزمی شدند و یکبار پدربزرگ سرفه می کرد .

می دانست که این مسابقه تا صبح ادامه دارد ولی نمی دانست کدامشان اول از رو میرود.

مش اکبر بلیط هواپیما را در دستش گرفته و با چشمانی غم آلود به آن زل زده بود.

مثل هر سال دو بلیط در دست داشت ولی امسال از مسافر دوم خبری نبود. چقدر بی بی فاطمه امسال او

را تنها گذاشته بود.

بی بی فاطمه عزم رفتن کرده بود... قربان اولوم (فدایت شوم) چند باری مش اکبر گفته بود .بی بی جان

فدایت شوم صبرکن هنوز تا برداشت محصول مانده ... بگذار محصولم را با خیال راحت جمع کنم بعد با

هم برویم .

بی بی اما دلش بی قرار بود ... نگاهی به مش اکبر انداخت و گفت : نه . نمی توانم مشدی... دلم مثل

کبوتری شده که هوای حرم دارد . باید بروم.

پسر حاج محمد برایم بلیط هواپیما گرفته . مادرش هم می آید تنها نیستم .

نمی دانم چرا انقدر هوای زیارت دارم . شاید حسینم را آنجا پیدا کنم...

بی بی سوار قطار شد . اما به جای رفتن به مشهد مثل حسین فقط مش اکبر را تنها گذاشته بود ... قطار

که سوخت بی بی کبوتر شد .

وقتی سرمزار بی بی فاطمه نشست و با دستش آب های ریخته شده روی اسمش را پاک کرد .

بغضش را فرو داد و گفت: فاطمه جان ... می خواستی تنها بروی که انقدرعجله داشتی.

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد . کجایی فاطمه جان... امسال تنهایم گذاشتی....

حالا امسال نذرم را تنها ادا کنم .

یادت می آید گفته بودی تا وقتی جنازه پسرشهیدم برگردد. هرسال به پابوس امام رضا می روم .هنوز او برنگشته اما تو رفتی و نیامدی . چقدر

این بار تنها بود .جای خالی مادربزرگ قلبش را به درد می آورد .

صدای بوق ماشین پسرحاج محمد چند بار پشت سرهم آمد...باید بروم فاطمه جان... . وقتی وارد حرم شد چشمش به هر طرف که می افتاد انگار

مادربزرگ آنجا ایستاده بود.

کبوترهای سفید توی آسمان آبی پرواز می کردند و دل بی قرار پدر بزرگ بی قرارتر می شد . کبوتر سفیدی جلوی پایش نشست . خم شد مشتی

دانه ازجیبش در آورد و برایش ریخت.

صدای اذان که آمد . نا خود آگاه آستینهای بلوز سفیدش را بالا زد و کنار حوض نشست . الله اکبر ... الله اکبر ... .

هر سال که می آمد ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر می شد . با خودش فکر می کرد چقدر دل خسته و منتظر به پابوس امام رضا می آیند.

وقتی برای پابوس امام رفت انگار همه می دانستند که تو دلتنگی دارد و چقدر زود بوسه اش روی ضریح نشست . قطره ای اشک از گونه اش

چکید و دل تبدارش را خنک کرد .

صدایی آرام به گوشش رسید . به دور و برش نگاه کرد . مادر بزرگ صدایش می زد . مش اکبر... مش اکبر... .

نگاهی به دور و برش انداخت. کسی نبود . سرفه های خشکش آنقدر پشت سر هم می آمد که طاقتش را گرفته بود.

همان جا کنار ضریح پاهایش سست شد و روی زمین افتاد .

بی بی فاطمه و حسین دستش را گرفتند و او را از زمین بلند کردند .

بی بی به آرامی دستی روی پیشانی مش اکبر کشید و گفت: مش اکبر باز هم داروهایت را نخوردی ...

نگاهی به بی بی کرد و گفت: نه توی مسافرخانه جاماندند .

بی بی نگاهی به حسین کرد و گفت : پسرم کمی آب برای پدرت بیاور قرص هایش را بخورد ... .

چند قطره آبی که به صورتش خورد چشمهایش را باز کرد . بالای سرش آدمهای زیادی ایستاده بودند ولی از بی بی و حسین خبری نبود .

خادم حرم لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و گفت: پدر جان کمی آب بخور .... تنهایی....

مش اکبر زیر لب گفت: بی بی ... حسین ... .

صدای خادم میان صدای نقاره های بلند حرم پیچید .

انگار کسی دستش را گرفت و بلندش کرد...

یکی گفت: چه خبر شده ... چرا نقاره می زنند ؟

دیگری گفت : انگار چند شهید آورده اند ... می خواهند بعد از اینجا به خانواده هایشان تحویل دهند.

موج جمعیت او را همراه با خودش بیرون برد ... صدای الله اکبرمیان صدای نقاره ها پیچیده بود ... مش اکبر جلو رفت ... جلوتر ... کمی مانده

به تابوتی که با پرچم سه رنگ ایران آذین داده شده بود .

چشمش به عکس جوانی که به رویش می خندید افتاد ... حسین ... حسین جان خودت هستی بابا ...

پس بگو چرا بی بی نذرش را شکست . این بار تو می آمدی که او رفت .


مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی