بادکنک دردسر ساز

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : فرخنده خواجه محمود

من و سپهر خيلي دوستهاي خوبي هستيم و هميشه در کلاس بر روي يک نيمکت مي نشينيم .

سپهر خيلي پسر بازيگوشي است و هميشه سر کلاس حرف مي زند.اما من دلم مي خواهد به درس گوش بدهم و چيز هايي که خانم معلم بر روي تخته مي نويسد را خوب ياد بگيرم .چند بار به سپهر گفته بودم که لطفا اينقدر شلوغي نکن و به درس گوش بده اما او اصلا به حرف هاي من توجه نمي کرد .

يک روز که ما در جلوي دفتر آقاي مدير ايستاده بوديم و دست هايمان را جلوي بخاري گرم مي کرديم ؛ سپهر يک بادکنک از جيبش در آورد و چند بار سعي کرد بادکنک را باد کند اما انگار موفق نميشد . رو به من کرد و گفت :


عضو ارشد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهرستان زاهدان استان سیستان و بلوچستان

شرح داستان

بادکنک دردسرساز

 

من و سپهر خيلي دوستهاي خوبي هستيم و هميشه در کلاس بر روي يک نيمکت مي نشينيم .

سپهر خيلي پسر بازيگوشي است و هميشه سر کلاس حرف مي زند.اما من دلم مي خواهد به درس گوش بدهم و چيز هايي که خانم معلم بر روي تخته مي نويسد را خوب ياد بگيرم .چند بار به سپهر گفته بودم که لطفا اينقدر شلوغي نکن و به درس گوش بده اما او اصلا به حرف هاي من توجه نمي کرد .

يک روز که ما در جلوي دفتر آقاي مدير ايستاده بوديم و دست هايمان را جلوي بخاري گرم مي کرديم ؛ سپهر يک بادکنک از جيبش در آورد و چند بار سعي کرد بادکنک را باد کند اما انگار موفق نميشد . رو به من کرد و گفت :

_امير ببين ميتواني اين بادکنک را باد کني ؟من هرچه سعي مي کنم نمي توانم معلوم نيست اين چه مدلي است

_وقت گير آوده اي ها .الان اينجا جلوي اتاق مدير وقت بادکنک باد کردن است؟

_اي بابا مگر چي مي شود . بمب که نيست يک بادکنک است

هرچقدر که من اصرار مي کردم دست از اين کار بردارد او بيشتر سعي مي کرد مرا مجبور به اين کار کند.

ديگر نمي توانستم در برابرش مقاومت کنم با عصبانيت گفتم :

_بده ببينم اين چه بادکنکي است که تو نمي تواني باد کني

سپهر با خنده بادکنک را به من داد و من هم با يک فوت قوي بادکنک را باد کردم و در حين اين که بادکنک را باد مي کردم با خودم فکر مي کردم اين بادکنک که مثل همه ي بادکنک هاست چرا سپهر نتوانست آن را باد کند.

وقتي باد کنک باد شده را از دهانم فاصله دادم ناگهان چنان صداي سوتي در راهرو مدرسه پيچيد که کم مانده بود کر بشوم.اما در اوج ترس مي ديدم که سپهر از شدت خنده به خود مي پيچد و قهقه مي زند .

ناگهان سکوت کوتاهي برقرار شد و آقاي مدير با سرعت از اتاقش بيون امد و بچه هاي راه رو را نگاه مي کرد و با عصبانيت گفت:

_اين ديگر چه صدايي بود کار کدامتان بود . زود بگوييد ببينم

همه ي بچه ها در سکوت ترسناکي فرو رفته بودند و سپهر هم که تا چند ديقه پيش داشت از شدت خنده مي ترکيد اکنون با چشمهايي که از کاسه در آمده بود با ترس به آقاي مدير گفت:

_آقا باور کنيد کار ما نبوده 

_اگر کار تو نبوده پس بگو کار کي بوده تو که در راهرو بوده اي حتما ديده اي

_نه آقا ما تازه آمديم

آقاي مدير که عصبانيتش بيشتر شده بود گفت : يا هر که اين کار را کرده نشانم دهيد يا همه ي شما را تنبيه مي کنم.

من همچنان با ناباوري سپهر را نگاه مي کردم که چطور انکار مي کرد .از طرفي نميخواستم بخاطر تله ي بي مزه ي سپهر تنبيه شوم اما وقتي به اين فکر مي کردم که ممکن است همه ي بچه هايي که در راهرو بوده اند بخاطر حرکت بي فکر سپهر تنبيه شوند به خودم جرئت دادم و در برابر آقاي مدير ايستادم و گفتم:

_آقا کار من بوده . ببخشيد نمي دانستم اينطور مي شود

_امير جان نمي خواهد فداکاري کني . من تو را خوب مي شناسم و مي دانم دانش آموز با انظباطي هستي اين کار ها از تو بر نمي آيد لطفا بگو چه کسي اين کار را کرده است

-آقا مدير باور کنيد کار من بوده است 

_امير آقا بس کن برو و کسي که اين کار را کرده پيش من بياور

در حالي که رفتن آقاي مدير به داخل اتاق را نگاه ميکردم سپهر با نگاه شرمنده اي جلويم آمد و گفت:

_واقعا معذرت مي خواهم نزديک بود بخاطر شوخي من در دردسر بيفتي

_شوخي؟تو به اين مي گويي شوخي پسر >خودت داشتي از ترس سکته مي کردي . اين شوخي است

سپهر خيلي شرمنده بود و دلم بريش سوخت . دستش را گرفتم و به سمت کلاسمان رفتيم وقتي روي نيمکت نشستيم هنوز هم به من نگاه نمي کرد . خواستم کي با او شوخي کنم تا از اين حال در بيايد.اما انگا خيلي از کاري که کرده بود پشيمان و شرمسار بود.دستم را بر شانه اش گذاشتم و گفتم :

_تو ميخواستي به قول خودت شوخي کني اما مي بيني گاهي وقت ها شوخي ها جدي مي شوند و هيچ کاري نمي تواني کني.اما براي اينکه ديگر از اين ناراحتي و شرمندگي در بيايي يک پيشنهاد برايت دارم.

_پيشنهاد؟چه پيشنهادي امير؟

_اينکه ديگر دست از شلوغ کاري هايت برداري و اتفاق امروز برايت تجربه شود که ديگر از اين شوخي ها با کسي نکني .آنهم با بادکنک سوت سوتکي در راهروي مدرسه.

هم خودم با اين حرف خنديدم و هم سپهر خنده ي ريزي کرد و به من قول داد که دست از اين کارهايش بردارد و دانش اموز خوبي بشود .

 

پايان

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی