به خاطر مادر

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ۱۴ سال
نویسنده : مریم جهان طلب - کلاس هشتم -مرکز فرهنگی هنری بشرویه استان خراسان جنوبی - مربی ادبی خانم نرگس اسماعیلی اول

شرح داستان

با ابروهاي بهم گره خورده به خواهرم زينب نگاه كردم :" ديگه چي ! ، همين مونده كه تورو بفرستم از خونه بيرون اونم اون وقت شب تنهايي بري در خونه ي هر كس و ناكسي كه چي بشه ؟ كه براي مامان خوراكي و پول و يه عالمه خرت و پرت ديگه جمع كني ؟ " زينب همان طور كه دستمال خيس را روي پيشاني مادر مي گذاشت با صداي نامطمئني گفت : " خب تو برو " با صداي جيغ مانند گفتم : " چي ؟ يعني تو مي گي من ! عباس غلامي چادر سر كنم ؟ اصلاً يه همچين چيزي امكان نداره ." زينب با سماجت گفت : " پس خودم ميرم . " با همون صداي جيغ جيغو و بلند گفتم : " تو غلط مي كني . دختره ي ... استغفرالله ... " كمي دست دست كردم و با بد خلقي گفتم : " خيلي خوب خودم ميرم . چادرت رو بده . " زينب با لبخند دندون نمايي نگاهي به من انداخت و گفت : " الهي من قربون داداش با غيرت خل و چل خودم برم . " اخم ساختگي كردم و از لبه ايوان پريدم پايين و لب حوض نشستم . دستم را داخل حوض فرو كردم و مشتي آب به زينب ريختم و گفتم : " خدا نكنه . " جيغ زينب تا هفت آسمان بالا رفت .

از سر شب استرس خاصي توي دلم وول مي خورد . چادر و كاسه را از زينب گرفتم و فرستادمش داخل اتاق تا من را نبيند . چادر را انداختم روي سرم يكدفعه روي سرم خالي شد و چادر افتاد . دوباره و اين دفعه با وسواس اين پارچه ي ليز ليزي را كه مثل ماهي سُر مي خورد انداختم روي سرم و باله هاي چادر را به دندان گرفتم و كاسه را برداشتم و آرام آرام قدم هاي كوچك برداشتم . به قيافه ي زينب نمي خورد اينقدر بلند باشد . اين خانم ها هم با اين چادر چه مكافاتي دارند چطوري مي توانند حرف بزنند ويا كار كنند ؟

در خانه ي اكبر آقا همسايه ي روبه روي مان را زديم و قبل از اينكه در را باز كند . زير چادر ، دهانم را جلو آوردم تا چادررا با دندانم بگيرم . اكبر آقا كه بيرون آمد چادر را محكم تر به دندان گرفتم تا نيفتد و كاسه را بادستي لرزان جلوي اكبر آقا گرفتم . چند دقيقه بعد كه براي من به اندازه ي چند سال طول كشيد صداي بسته شدن در آمد . خدا رحمت كنه كسي كه شب رو براي مراسم قاشق زني انتخاب كرده ! و صد مرتبه كه كمه ! هزار مرتبه شكر كه صاحب خانه ها مي دونند بايد با اين كاسه سرگردان چه كنند و چيزي نمي پرسند . حالا نوبت خانه ي اصغر كه توي كوچه ي كناري بود . قدم از قدم برنداشته كه يك دفعه پخش زمين شدم . از زير چادرنگاهي به زير پايم انداختم . چاله اي كوچك بود . توي دلم هرچه دعاي خوب بود به شهرداري و كاركنانش گفتم . بلند شدم و كاسه را برداشتم . خدارا شكر نشكسته بود . با يك دستم چادر را گرفتم و با دست ديگر كاسه را كورمال كور مال پيش مي رفتم كه دوباره نيفتم . ولي خوب هرچه سنگ است مال پاي لنگ است . خوردم به تير چراغ برق . دماغم را ماساژ دادم با خودم مي گفتم : اين دماغ بزرگ هم ، هميشه جلوداره !! به در خانه اصغر رسيدم . چادرم را بيشتر كشيدم روي سرم و با دندان  محكم گرفتم و در خانه را زدم . الان اصغر در را باز مي كنه و يك نگاه مشكوك به من و كاسه مي اندازه ! اگر رويم را باز بگذارم حتماً موهاي كركي پشت لبم با اين چادر ديدنيه ! با باز شدن در ، كاسه را جلو گرفتم و سعي كردم از خنده دستم نلرزد . چقدر دوست داشتم با يك پخ بلند شكنجه اش بدهم اما الان وقتش نبود . خوب شدن مادرم به اين كاسه و محتوياتش بستگي داشت . بعد از چند دقيقه صداي در آمد . سايه ي لاغري با نور داخل خانه ، جلو در كشيده شد . انگار ليلا خانم بود . هول شدم ناخودآگاه دهانم را باز كردم تا سلام كنم كه چادر از روي سرم سُر خورد و فقط چشمان از حدقه در آمده ليلا خانم را ديدم . لعنت به دهاني كه بي موقع باز شود ! از خجالت چشمانم را بستم و كاسه را ول كردم و پا به فرار گذاشتم .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶