خری که برعکس خرهای دیگر بود
آرزو
روزي خري كوچك تصميم گرفت با پدر و مادرش به موزه برود.....
روزي خري كوچك تصميم گرفت با پدر و مادرش به موزه برود. او در موزه پدر و مادرش را گم كرد و چراغ جادو را كه روي زمين افتاده بود، برداشت. او خوشحال شد، چون كه يك چراغ داشت كه همه آرزوهاي او را برآورده ميكرد. وقتي غول از توي چراغ جادو درآمد، به خر گفت: وِرد كوچكي را بخوان تامن همه آرزوهاي تو را برآورده كنم.
خر شروع كرد: اي چراغ جادو! دود كن، غول بياد بيرون. صد هزار آرزو دارم كه برآورده شود. آهاي غول بيا بيرون از توي اون چراغ جادو.
غول از توي چراغ بيرون آمد. غول گفت: يك آرزو كن. خر با خوشحالي گفت: 1. برعكس همه خرها دانا شوم. غول دلش براي خر سوخت و گفت: تو همين كه دانا شوي پدر و مادرت را هم پيدا ميكني. خر، پدر و مادرش را پيدا كرد و تازه معلم خرها هم شد. 2. ميخواهم كه مگس دورم نچرخد. 3. رنگم سفيد باشد. 4. يالي مانند يال اسب داشته باشم.
غول همه آرزوهاي او را برآورده كرد. غول گفت: بسه! اون با پدر و مادرش از چراغ جادو با همه آرزوهايشان جدا شدند.
مهتاب شفاعي /گروه سنی ب
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان تهران