تکه ای از ماه
پاستیل های قرمز
تو رفتی لیلا . 13 اردیبهشت وقتی همه جا سرسبز بود و باران نم نم میبارید. وقتی هوا آن قدر خوب بود که قبل از اینکه بفهمم رفتهای، تمام بعد از ظهر توی کوچه دوچرخه سواری میکردم. تو زندگی را در زیباترین حالت ممکناش رها کردی. وقتی برای شام به خانه برگشتم، تلفنمان زنگ زد.
تو رفتی لیلا . 13 اردیبهشت وقتی همه جا سرسبز بود و باران نم نم میبارید. وقتی هوا آن قدر خوب بود که قبل از اینکه بفهمم رفتهای، تمام بعد از ظهر توی کوچه دوچرخه سواری میکردم. تو زندگی را در زیباترین حالت ممکناش رها کردی. وقتی برای شام به خانه برگشتم، تلفنمان زنگ زد. بابا داشت یک لیوان چای میخورد و رفت تا تلفن را بردارد. اول خیلی گرم با آن آدم پشت تلفن سلام و احوال پرسی کرد؛ بعد یکدفعه لیوان چایش روی زمین افتاد. تلفن را که گذاشت به مامان گفت: غلامرضا و الهام تصادف کردند. منظورش مامان بابای تو بود.مامان رنگش پرید و گفت: حالشون خوبه؟ توی بیمارستانند؟ بابا گفت: مُردند. من ترسیده بودم لیلا. از بابا فقط پرسیدم: لیلا هم توی ماشین بود؟ و بابا سرش را تکان داد که یعنی آره. باورم نمیشد. فقط همین هفتهی پیش بود که من و تو با هم بستنی خوردیم و راز جنگل بازی کردیم. چطور میشود تو یک دقیقه باشی و یک دقیقه بعدش نه.
آنجا بود که برای اولین بار گریهی بابا را دیدم. آرام گریه نمیکرد. گریهاش بلند بود و طولانی. بعد مامان هم گریهاش گرفت و آنها هم را بغل کردند. من از آشپزخانه بیرون رفتم و رفتم توی اتاق خودم. سروقت عکس تو. همان عکسی که علیرضا، برادرت بغلت کرده و تو از ته دل میخندی. عکست را زدهام به دیوار اتاقم. حتی با اینکه خودم تویش نیستم. چون تو میگفتی دوستهای صمیمی همیشه یکی از عکسهای هم را دارند. عکس من هم روی دیوار اتاق توست. حالا آن عکس چه میشود؟ لابد وقتی میآیند وسایل خانهيتان را ببرند آن را هم دور میاندازند. آن وقت ما باز هم دوستهای صمیمی میمانیم؟
فردا توی مدرسه با هیچ کس صحبت نمیکنم. بابا به خانم علیزاده زنگ زده و ماجرا را گفته که هوای من را داشته باشند. خانم علیزاده به بچهها خبر را میگوید. همه سعی میکنند با من حرف بزنند اما من تا جایی که بتوانم با هیچ کس صحبت نمیکنم. آنها نمیتوانند حال و روز من را درک کنند. چون قادر نیستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. برای همین است که عمیقترین درد به شکل سکوت بروز میکند. درد از دست دادن تو وقتی هر دویمان فقط 14 سال داریم.
چند هفتهی بعد همه توی مدرسه ماجرا را فراموش میکنند و من دوباره تنها میشوم و تو نیستی که بیسکویتهایم را با تو قسمت کنم. من از دستت عصبانی نیستم، چون فرق میکند که انتخاب کنی بروی یا انتخاب نکنی. تو انتخاب نکردی.
***
زنگ تفریح رفتم سراغ درختمان، همانی که اسفند پارسال روز درخت کاری توی باغچه مدرسه کاشتهایم. وقتی تو یک سخنرانی درست و حسابی راجع به آلودگی هوا کردی و مدیر از پدر یکی از بچهها که کشاورز بود خواهش کرد برایمان نهال بیاورد.
من و تو یک نهال گرفتیم و قرار شد نوبتی آبش بدهیم. از وقتی که رفتی بیشتر به او رسیدگی میکنم. حالا سه تا جوانهی برگ خیلی کوچک دارد. وقتی به نهالها نگاه میکنم فکر میکنم هنوز اینجایی. انگار با کاشتن این نهالها که هر روز ریشههایشان عمیق تر میشود و حیاط را سرسبزتر میکنند، خودت را به زندگی پیوند زدهای. انگار که نشستهای کنارم و به من نگاه میکنی که حتی فراموش کردهام چاشتم را پایین بیاورم.
به مشاورم فکر میکنم که باور دارد گل و گیاه به درمان افسردگی کمک میکند و برای همین نوبت من که میشود من را کنار باغچۀ دفترش میبرد. مثل تو عاشق گلهاست و توی باغچهاش یک عالمه گلهای رنگارنگ دارد. یکی از آنها را هم به من داده تا مواظبش باشم. من گل صورتی را انتخاب کردم. به آن که نگاه میکنم یاد لاکهای صورتی تو میافتم. بعضی روزها فقط با مشاورم آن جا مینشینم و با هم به گلها و درختان میرسیم. عطر گلها که بینی ام را پُر میکند انگار که در اتفاقات اخیر تنها نیستم. فکر میکنم هنوز مامان و بابا را دارم و یک گل که باید از آن مراقبت کنم.
***
سارا همان دختری که توی کلاس ردیف دوم مینشیند میآید کنار من و لبخند میزند. لبخندش من را یاد تو میاندازد. او همه پاستیلهای قرمزش را به من میدهد. همه میدانند پاستیلهای قرمز از همه خوشمزهترند. من و او زیر درختمان مینشینیم و پاستیل میخوریم.
نمیدانم تو ناراحت میشوی اگر با او دوست شوم یا نه. به هر حال فکر نمیکنم او دوست صمیمیام بشود. حالا نه. چون هنوز خیلی نمیتوانم بین بچهها باشم. اما شاید سال بعد. وقتی جلسات مشاورهام تمام شد و توانستم با دوری تو کنار بیایم، بیسکویتهایم را به او تعارف کنم. چون لبخندش من را یاد تو میاندازد.