برج
نگهبانی
بشمار سه پوتين را پايش كرد. پوتين بينوا بس كه جلوي اين گروهبان و آن افسر و اين سرهنگ جفت شده بود، لاشه كفش را مفت ميگرفتند اما اين را مفت نگاه هم نميكردند.فكر كرد شايد بهتر است......
بشمار سه پوتين را پايش كرد. پوتين بينوا بس كه جلوي اين گروهبان و آن افسر و اين سرهنگ جفت شده بود، لاشه كفش را مفت ميگرفتند اما اين را مفت نگاه هم نميكردند.
فكر كرد شايد بهتر است كه پوتين ديگري بخرد اما باز فكر كفش خواهر دانشجويش افتاد كه چگونه كنار كفشهاي رنگارنگ ديگر قدم برميدارد!!!
فكر كرد كه... نه فكر نكرد، يعني تا آمد فكر كند، بنشين و برپاي افسر نگهبان باز مثل مسلسل گرفت به افكارش.
ميان رگبار بشين
و برپا بود كه چشمش به برج نگهباني افتاد. وقتي افسر نگهبان آخرين تير برپايش را زد، حدود سي درجه چرخيد و دقيقاً روبهروي برج ايستاد. شنيده بود نگهباني روي آن در زمستانهاي مشكين شهر خروس را به تخم گذاشتن وا ميداشت، حتي شنيده بود زمستون گذشته يك شب سربازي به خاطر غيرقابل تحمل بودن نگهباني و البته مرخصي با تير به پايش زده بود.
پشت به برج كرد و فكر كرد چهقدر خوب است كه بعد از هفت ماه خدمت هنوز نگهباني نداده بود- آخر تنبيهي آمده بود، به خاطر اينكه به جاي چند تا بچه پولدار و بچهننه دژبان ايستاده بود و در عوض پول گرفته بود و براي خواهرش فرستاده بود- اگر اينطور بود نميدانست كه خودش را با تير ميزد يا تا صبح صبر ميكرد ولي بالاخره نوبتش ميشد، همه ميگفتند خودش هم ميدانست.
همينطور كه به سمت سرويسهاي بهداشتي ميرفت با خود فكر كرد كه چهقدر بد است كه آدم به خاطر مرخصي يا حتي سختي نگهباني بزند خودش را ناكار كند ولي باز فكر كرد هيچچيز بدتر از اين نيست كه نگهبان آفتابه بايستي. ميداني چيست؟! ميگذارندت وسط حياط به آن بزرگي با يك آفتابه پُر آب، بعد ميگويند شب بايد مواظب باشي كه كسي آفتابه را ندزد!!! خوب آدم با خودش فكر ميكند سر به سرت گذاشتند!! كه ميآيد آفتابه را بدزد و با خيال راحت ميخوابد.صبح كه چشم باز ميكني، ميبيني آفتابه نيست، يعني كه افسر نگهبان شب ميآيد آفتابه را ميبرد و تو صبح دوباره بايد جريمه شوي، به همين سادگي!!!
آفتابه را از روي زمين برداشت باز آبش يخ زده بود. آهي از ته دل كشيد. وقتي آه ميكشيد بخار را كه از دهانش بيرون ميآمد ديد، با خودش فكر كرد كه چهقدر خوب است كه او عادت نداشت كه آب دهانش را تف كند چون از دوستش شنيده بود كه تف روي هوا يخ ميبست ولي اين را به چشم ديده بود كه وقتي از آفتابه آب ميريختي، آب روي هوا يخ ميبست اگر آن را ميديد از زندگي مأيوس ميشد ولي هيچوقت حرف دوستش را باور نكرده بود.
از بلندگو اعلام كردند كه سرباز وظيفه حسن راسخي امشب براي نگهباني.
بار اول كه اعلام كردند اهميتي نداد .يعني بس كه مطمئن بود كه اسم او را نميگويند اسمش را نشنيد ولي بار دوم شنيد. آره خودش بود حسن راسخي. رو به صداي بلندگو برگشت. سربازهاي ديگر را ديد كه هر كدام چيزي ميگفتند:
- آقاي حسن راسخي امشب نگهباني، آقا.
- حسن ديدي بالاخره تو هم پريدي!!
- راسخي جان، عزمت را راسخ كن و برو، تو ميتوني.
او هم مانند همه به حرفهايشان ميخنديد ولي خودش ميدانست كه در دلش آشوب است. آن حرفهايي كه او راجع به آن برج قتلگاه شنيده بود، پاي هر آدمي را سست ميكرد.
شب پاسبخش بيدارش كرد كه براي نگهباني خواب نماند، لباس پوشيد و به طرف برج رفت. نگاهش را از بالاي برج برنميداشت. انگار ميخواست به او تفهيم كند كه: آره تو به همه زجر دادي، من هم استثناء ندارم زجر ميكشم اما به تو قول ميدهم كه از پا نميافتم. ناگهان باد سردي پيچيد توي اوركتش. اوركتش را جمع و جور كرد. زيپش را بست و كلاهش را تا زير گوشش پايين كشيد.
از بالاي برج به پايين نگاه كرد. تفنگش را با يك دست گرفت و با دست ديگرش به ديوار شيشهاي برج زد و گفت: حاليت ميكنم.
يكي، دو ساعت اول قابل تحمل بود چون هنوز تنش گرم بود اما ساعت از سه صبح كه گذشت، هوا چنان سرد شد كه انگار بدون لباس توي يخهاي قطبي شنا ميكني!! كمكم تنش كرخ ميشد، انگار حس دستانش را از دست ميداد. تفنگ داشت از دستش ميافتاد، تفنگ را دوستي چسباند به سينهاش و با مچ دستانش محكم نگاهش داشت. سرش را بالا گرفت و به سقف برج نگاه كرد و گفت: گفتم كه از پا نميافتم. انگار كمكم تنش هم بيحس ميشد. پاهايش، پاهايش توان و قدرت ايستادن نداشت. داشت به زانو درميآمد ولي به ديوار تكيه داد و خودش را نگه داشت. نميخواست كه بنشيند. اگر پوتينش وضع بهتري داشت پاهايش به همين زودي كرخت نميشد. به ساعتش نگاه كرد، ساعت بيچاره يخ زده بود. با خود فكر كرد آخ كه اگر امشب تمام شود فردا حتماً براي خودش پوتين ميخرد، ولي باز ياد كتابي افتاد كه خواهرش براي كمك درسش ميخواست و پول نداشت كه بخرد. گفت: نه پول پوتين را يك جفت جوراب كلفتتر ميخرم و بقيهاش را ميدهم خواهرم براي خودش كتاب بخرد.
تمام تنش سست شد. پاهايش از رمق افتاد و نشست، به كف برج نگاه كرد و گفت: نشستم ولي اگر تا صبح چشمانم را بستم حسن راسخي نيستم.
چرا شب تمام نميشد. حس كرد سرما مثل يك گياه پيچك آدمخوار از نوك پايش شروع به بالا آمدن ميكند تا بالاخره تسليمش كند. انگار داشت تسليم ميشد، داشت خوابش ميگرفت. با خودش فكر كرد اگر بخوابد اولين و آخرين اتفاقي كه ميافتد اين است كه ميميرد.
نبايد ميخوابيد. تا آنجا كه رمق داشت سرش را بالا نگه داشت ولي نميتوانست. قنداق تفنگ را زير چانهاش گذاشت. به ساعتش نگاه كرد، ميدانست كه كار نميكند ولي نگاه كرد. چرا شب تمام نميشد. ناگهان ياد آن سرباز افتاد، هماني كه با تير به پايش زده بود. فكر كرد... فكر كرد... شايد واقعاً كار او درست بوده. تفنگ را از زير چانهاش برداشت و به سمت پايش گرفت... با خودش فكر كرد اگر بزنم چون عمد بوده آخرش چهار يا پنج روز اضافه خدمت است ولي در عوض يكي، دو ماه مرخصي دارم. ولي باز فكر كرد نه... تا صبح چيزي نمانده به علاوه به اين قتلگاه برجنما قول داده بود . دوباره تفنگ را زير چانهاش گذاشت. به ساعتش نگاه كرد، ميدانست كار نميكند ولي نگاه كرد. چرا شب تمام نميشد. آره... صداي خودش بود... صداي بيدارباش بود.
صداي بيدارباش را كه شنيد، خيالش آرام گرفت ولي چشمانش را نبست. به سقف برج نگاه كرد و گفت: بد قولی نميكنم، سر قولم هستم... تا صبح.
سپيده كه زد مثل مردهاي كه روحش را از عذاب آزاد نجات داده باشند، نفس كشيد و چشمانش را بست. نور خورشيد را روي چشمانش حس كرد. لبخند زد. ترك لبش باز شد و خون آمد، خودش چيزي حس نكرد. با خودش فكر كرد خورشيد چهقدر خوب است مثل خواهرش، با خود گفت: خواهرم پول ميفرستم كتاب بخري.
صداي بام... بام.... بام، از پايش پيچيد توي گوشش. چشمان نيمهجانش را باز كرد، افسر نگهبان بود كه با پا به كف ساييده شدهي پوتينش ميزد:
- خوابيدن سر پست تفهيمت ميكنم، وقتي دو هفته اضافه خدمت خوردي حاليت ميشود.
چشمانش را بست، سرش را رو به سقف برج بالا گرفت و يكي از ابروهايش را بالا داد كه يعني ديدي قتلگاه برجنما!!! ولي با خود فكر كرد كه هيچچيز در اين دنيا به اندازهي پوتينهاي آدم، به آدم وفا نميكنند.
فاطمه رمضاني/گروه سنی ه
کانون پرورش فکری مودمان ونوجوانان _ گيلان