شاید اتفاق بیافتد

It could happen….

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
نویسنده : اَن کرول مور

یک شب وقتی همه‌ی مردم خواب بودند دنیا بنفش شد . از آسمان ،اقیانوس و کوه‌ها گرفته تا درختها و حیوانات و مردم . از بلندترین آسمانخراش تا کوچکترین مورچه . مردم فقط نشسته بودند و با تعجب به دور و برشان نگاه می کردند . اول فکر کردند خواب دیده اند . اما روز بعد که از خواب بیدار شدند دیدند که هنوز دنیا بنفش است . تمام دنیا به جز یک زاغ آبی که رنگش عوض نشده بود .

شرح داستان

یک شب وقتی همه‌ی مردم خواب بودند دنیا بنفش شد . از آسمان ،اقیانوس و کوه‌ها گرفته تا درخت‌ها و حیوانات و مردم . از بلندترین آسمانخراش تا کوچکترین مورچه. مردم فقط نشسته بودند و با تعجب به دور و برشان نگاه می‌کردند . اول فکر کردند خواب دیده‌اند. اما روز بعد که از خواب بیدار شدند دیدند که هنوز دنیا بنفش است . تمام دنیا به جز یک زاغ آبی که رنگش عوض نشده بود.

وقتی که هیچ چیز بنفش نشده بود. او را گرفته و در یک قفس انداخته بودند . مردم ترسیده بودند . بعضی‌ها متحیر بودند . تعدادی هم می‌خندید. زیرا همه مثل هم بودند. حتی رییس جمهور بنفش شده بود. همه‌ی خانواده‌ها بنفش بودند. همه‌ی معلم‌ها ، ستاره‌های سینما ، دکترها، پرستارها، مامورین گاز، ملکه‌ی انگلستان ، رییس جمهور موزامبیک و حتی راننده‌های تاکسی . آن‌ها به هر جایی که مسافر می‌بردند همه چیز بنفش بود . ماشین‌ها، اتوبوس‌ها، جاده‌ها، دوچرخه‌ها، مبلمانی که رویش می‌نشستند و حتی غذایی که می‌خوردند.

با هوش‌ترین دانشمندان دنیا جمع شدند تا دلیل آن را کشف کنند . بعضی‌ها می‌گفتند این خطای چشم و یا شوخی طبیعت است و چند روز بعد تمام می‌شود . آنها مطالعه کردند و آزمایش‌های زیادی انجام دادند و مقاله‌ها نوشتند اما نتوانستند دلیل بنفش شدن دنیا را توضیح دهند. کم‌کم مردم دلشان برای رنگ‌های دیگر تنگ شد. بعضی از مردم می‌گفتند حالا بنفش مهمترین رنگ دنیاست زیرا همه‌جا بود اما برخی می‌گفتند آن قدرها هم مهم نیست چون همه جا هست. آن‌ها با هم بحث می‌کردند و دلیل می‌آوردند. کتاب می‌نوشتند، فیلم می‌ساختند تا پیآمد رنگ بنفش در دنیا را به همه نشان دهند . تا این‌که زاغ آبی رنگ اهمیت پیدا کرد. این پرنده‌ی کوچک تنها ذره ی آبی در دنیای بنفش بود. بعضی‌ها می‌گفتند زاغ آبی یک پرنده‌ی ویژه است یا شاید هم پرنده نیست. زیرا به تنهایی رنگ واقعی‌اش را نگه داشته بود. بعضی‌ها می‌گفتند این فکر احمقانه‌ای است زیرا زاغ کبود مثل یک پرنده غذا می‌خورد مثل یک پرنده آب می‌نوشید و مثل یک پرنده بدنش از پر پوشیده شده بود و جدا از رنگش فقط یک پرنده بود .

بعد از یک سال که تمام دنیا بنفش بود یک روز مردم از خواب بیدار شدند و دیدند که دنیا زرد شده است. همه‌ی دنیا به جز زاغ آبی زرد شده بود. این دنیای زرد فرقی با دنیای بنفش نداشت. مردم وقتی در مورد چیزها حرف می‌زدند به جای بنفش زرد می‌گفتند. حالا زاغ آبی بیشتر از پیش مهم شده بود زیرا تنها او رنگ خودش را داشت و حرف مردم درباره‌ی او ادامه داشت. از سراسر دنیا مردم می‌آمدند تا او را ببینند.

بعد از دو سال که دنیا بنفش و زرد شده بود به رنگ‌های دیگری هم درآمد. اول نارنجی بعد صورتی و باز هم زاغ آبی رنگ خودش را داشت. تا این‌که در سال پنجم دنیا آبی شد. اولین سوالی که مردم پرسیدند درباره ی زاغ آبی بود. آیا هنوز همان رنگی مانده؟ بله او همان رنگ مانده بود. کم‌کم مردم به زاغ بی‌توجه شدند. حالا او هم مثل بقیه بود و اهمیتش را از دست داده بود.

بعد از مدتی مردم زاغ را از قفس آزاد کردند. و او از آزادی‌اش خوشحال بود. تا این‌که یک روز صبح دنیا با رنگین‌کمانی از رنگ‌ها به حال اولش برگشت. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود. اول همه چیز تازگی داشت اما چیزی نگذشت که مردم فراموش کردند که یک روز تمام دنیا بنفش شده بود. آن‌ها فراموش کردند که یک روز تمام دنیا زرد و بعد نارنجی، صورتی و آبی شده بود. آن‌ها به عاد‌ت‌های گذشته‌شان برگشته بودند. اما تا مدت‌ها متعجب بودند چون نمی‌دانستند زاغ آبی کجا رفته است؟

مشخصات داستان