مشتی انگور
خدا مشتم را ميبندد
و بهشت را در جيبم ميگذارد
شعر
روياها را از ته جيبم به خدا نشان ميدهم
خدا مشتم را ميبندد
و بهشت را در جيبم ميگذارد
پلهپله از چاه بالا ميروم،
يوسف منتظرم است
دامنش به بال پروانهاي گير كرده
پروانه را كه روي قاصدك ميگذارم،
فرشتهي شانهي راستم، سلامم ميكند
و مشتي انگور
كه بهشت خدا دانهدانهشان كرده
به خمرهي سينهام ميچكاند
كه ناگهان
هزاران پروانه
از نفسم بيرون ميريزد
مشخصات شعر
سال تولید
:
۱٣٩٠