صلیب سربی
داستان کتاب در قرن 14 میلادی و در انگلستان میگذرد. قهرمان داستان، پسری نوجوان و فقیر، در جنگ و گریز با قاتلانی است که او را تعقیب میکنند. در همین حال، پسرک پی میبرد که پدرش یک لرد انگلیسی است و اگر این حقیقت فاش شود او جانشین پدر خواهد شد. این همان اتفاقی است که قاتلان میخواهند از آن جلوگیری کنند ...
بخشی از اثر :
«روزی که مادرم مرد، من و کشیش او را در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسای روستا بردیم. بار سنگینی نبود. زنده که بود، ضعیف و کوچک اندام بود؛ مرگ او را ضعیفتر و کوچک اندامتر هم کرده بود.
اسمش استا بود.
از آنجا که کومهی ما در حاشیهی روستاست، من و کشیش جسد او را از کوره راهی ناهموار به گورستان بردیم. بارانی تند و بیوقفه زمین را گلآلود و چسبنده کرده بود. هیچ پرندهای نخواند. هیچ زنگی به صدا درنیامد. خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود.
کشتزارهای روستا را پشت سر گذاشتیم. روستاییان زیر باران و در میان گل و شل کار میکردند. هیچکس زانو نزد. آنها فقط به ما زل زدند. آنها هنوز هم مثل زمانی که مادرم زنده بود، از او دوری میکردند. اما من احساس شرمساری میکردم. گویی گناه بینام و نشانی از من سرزده بود که در چشم آنان اینچنین بیارج شده بودم.»
.
.
«کشتزارهای روستا را پشت سر گذاشتیم. روستاییان زیر باران و در میان گل و شل کار می کردند. هیچ کس زانو نزد. آن ها فقط به ما زل زدند. آن ها اکنون هم مثل زمانی که مادرم زنده بود، از او دوری می کردند. اما من احساس شرمساری می کردم. گویی گناه بی نام و نشانی از من سر زده بود که در چشم آنان این چنین بی ارج شده بودم.»
.
.
«از آن جا که کومه ی ما در حاشیه ی روستاست، من و کشیش جسد او را از کوره راهی ناهموار به گورستان بردیم. بارانی تند و بی وقفه زمین را گل آلود و چسبنده کرده بود. هیچ پرنده ای نخواند. هیچ زنگی به صدا درنیامد. خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود.»
.
.
«روزی که مادرم مرد، من و کشیش او را در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسای روستا بردیم. بار سنگینی نبود. زنده که بود، ضعیف و کوچک اندام بود؛ مرگ او را ضعیف تر و کوچک اندام تر هم کرده بود. اسمش استا بود.»
٩۱٢/