باران مرگ
کتاب « باران مرگ » داستانی است دربارهی انفجار نیروگاه اتمی گرفنراین؛ انفجاری که زندگی بسیاری از مردم از جمله یانا و خانوادهاش را تحت تاثیر قرار میدهد. کسانی که جایگاه شغلی و مالی مناسب دارند پیش از بقیه باخبر میشوند و شهرهای آلوده را ترک میکنند. و آنهایی که توانایی لازم را ندارند، به علت نبود مدیریت بحران جان عزیزان یا خودشان را از دست میدهند و یا پس از حادثه نادیده گرفته میشوند تا در انزوا از بین بروند.
کتاب « باران مرگ » داستانی است دربارهی انفجار نیروگاه هستهای گرفنراینفلد در آلمان.
در روز انفجار نیروگاه هستهای گرفنراینفلد، یانا ۱۴ ساله به همراه برادر کوچکش در شهر تنها هستند. یک روز قبل از حادثه مادر و کای کوچولو به همراه پدر برای انجام کاری به اِشواینفورت میروند و مراقبت از الی را به یانا میسپارند.
صبح روز انفجار یانا و الی مانند هر روز در مدرسههایشان هستند که ناگهان صدای آژیر در هوا میپیچد.
مدرسه تعطیل میشود و یانا خیلی سریع راه خانه را پیش میگیرد تا خود را به الی برساند. خیابان از هجوم ماشینها بند آمده است. پلیس از ساکنان اشلیتز میخواهد هرچه سریعتر خود را به خانه برسانند و همهی تهویهها و هواکشها را خاموش کنند و فقط از غذاهای کنسرو شده و بستهبندی استفاده کنند. ولی مردم برای درامان ماندن از از باران ابر رادیواکتیو سعی میکنند با ماشین شخصی یا هر وسیلهی دیگری از شهر خارج شوند.
یانا و الی تصمیم میگیرند در زیرزمین خانه پناه بگیرند. ولی مادر به آنها زنگ میزند و از آنها میخواهد که هرچه سریعتر با یکی از همسایهها شهر را ترک کنند. اما همسایهها خانههایشان را ترک کردهاند. برای همین الی و یانا تصمیم میگیرند با دوچرخهشان شهر را ترک کنند.
گزیده ای از کتاب:
انا به طور غریزی به سمت جنوب دویده بود. هیچکس به آنسو نمیرفت اما از آنسو صدها چهرهی وحشت زده به سمت او در حرکت بودند. توفان تکههای سرگردان کاغذ را در هوا میچرخاند، درختان را خم میکرد، آنها را به ناله وا میداشت و گیسوان بلند و زیبای یانا را در اطراف صورتش پریشان میکرد.
اکنون یانا فقط کشتزار کلمقمری را میدید و در زیر تاریکی ابر توفانزا، به سوی تابش زرد و خیرهکنندهی آن میدوید. بدون شک الی مثل سگی که به دنبال اتومبیل دویده بود، مثل کوکوی پدربزرگ، در میان کشتزار قوز کرده بود و نمیدانست چرا به حال خود رهایش کردهاند. حتما الان از ترس آسمان سیاه و مسموم به گریه افتاده بود و او را صدا میکرد. چطور دلش آمده بود او را به حال خود رها کند؟ آنهم وقتی مادرش به او اعتماد کرده بود!
توفان همراه رعدوبرق و با تمام قدرت بالای سر او، بالای سر صحنههای تصادف، بالای سر پناهندگانی که هراسان و مشوش به دنبال سرپناهی، خانهای، سقفی که آنان را از باران مرگ نجات دهد به هر سو میدویدند، میغرید.
در آن میان، یانا تنها کسی بود که به دنبال سرپناهی نبود. او فقط به یکچیز میاندیشید: «کشتزار کلمقمری! کشتزار کلمقمری!»
یانا در حالی که تا مغز استخوانش خیس شده بود، زیر باران میدوید و فریاد میکشید: « نترس الی! نترس، من دارم میآیم!»