انتظار
روزی که رفتی قول دادی که خیلی زود بر می گردی ام از اون روز سال هاست که می گذره
بابا زهرای کوچکت الان خیلی بزرگ شده دیگه دختر کوچولوی اون روزها نیست اون دیگه خانم شده بابا تو همیشه می گفتی هر کی قول میده باید سر قولش وایسه ،آره تو قول دادی زود بر می گردی اما دیر برگشتی .اما آن پیکر گرم همیشگی را نداشتی پیکرت سردبود .خاکی بود، از آن پدر فقط استخوان برگشت اونم بعد بیست و هفت سال با با روزایی که منو و مامان به انتظارات تو ایوان می نشینیم :من همیشه از غصه دوری تو به مامان می گفتم بابا را دوست ندارم چون او سر قولش نبوده اما مامان همیشه می گفت (زهرا بابای تو توی خاک ایران زندگی می کنه ماهم اینجا توی ایرانیم اگه بابای تو دیگر جوانان برای دفاع از ایران به جنگ نمی رفتند معلوم نبود که چه بلای سر ما می آمد .)
بابا از اون روز به بعد فهمیدم که بابای من خودش قول ترین آدم روی کره زمین است .