امتحان دینی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : سمانه عابدی ـ نوجوان - تهران

کتاب را ورق می‌زنم. الان چه وقت امتحان گرفتن است؟ سعی می‌کنم جمله‌ها را به زور توی مغزم فرو کنم. نمره‌ی دینی‌ام همیشه بیست بوده...

شرح داستان

به ساعت نگاه می‌کنم. بابا باید تا یک ساعت دیگر بیاید. کتاب دینی‌ام را جلویم باز کرده‌ام و به کلمه‌ها خیره شده‌ام. توی مُخم نمی‌روند. حوصله ندارم چیزی بخوانم. از لای در، مامان را نگاه می‌کنم. روی مبل نشسته و به مجله‌ی توی دستش خیره شده. فکر نکنم یک کلمه هم ازش خوانده باشد. آخر خیلی‌وقت است که آن صفحه را ورق نزده. گوشه‌ی لبش را جمع کرده و دستش را گذاشته زیر چانه‌اش. دیگر اخم‌هایش توی هم نیست. یعنی من این‌طوری فکر می‌کنم. به چشم‌های درشت و آبی‌اش خیره می‌شوم و ته دلم فکر می‌کنم چه‌قدر حیف است که این چشم‌ها خیس شوند! یعنی بابا با خودش همچین فکری نمی‌کند؟! حتماً نه، که آن‌طوری سرش داد زده بود!

کتاب را ورق می‌زنم. الان چه وقت امتحان گرفتن است؟ سعی می‌کنم جمله‌ها را به زور توی مغزم فرو کنم. نمره‌ی دینی‌ام همیشه بیست بوده، دوست ندارم این‌دفعه... جمله‌ها را زیر لب تکرار می‌کنم: پس از پایان محاکمه، دوزخیان، گروه گروه به سوی جهنم رانده می‌شوند...

بابا داد زده بود: «به جهنم گم‌شو بیرون!» آتش جهنم بسیار سخت و سوزاننده است. مامان گریه کرده بود: «بسوزه پدر بی‌کسی! اگه منم ننه بابا داشتم که زن تو یک‌لاقبا نمی‌شدم!» آتش جهنم شعله می‌کشد و دل‌ها و جان‌ها را می‌سوزاند. بابا پشت سر هم سیگار کشیده بود و دیگر چیزی نگفته بود. صدای تلویزیون را بلند کرده بود. من روی زمین دراز کشیده بودم و داشتم همه‌چیز را از لای در نگاه می‌کردم. جهنم هفت در دارد. بابا در را پشت سرش بسته بود. بغض مامان ترکیده بود: «بری به جهنم! ... »

کتاب را می‌بندم و همه‌ی جمله‌ها را دوباره تکرار می‌کنم. مامان آمده بود توی اتاقم: «بمیرم الهی سپیده جون... می‌بینی مامان، این باباتو بشناس. به خدا دیگه خسته شدم! اگه به خاطر تو نبود، تا حالا 100 بار طلاقمو گرفته بودم...»

کتاب را ورق می‌زنم. جایگاه نیکوکاران...

صدای زنگ در گوشم را قلقلک می‌دهد. حتماً باباست. مامان مجله را می‌بندد و می‌اندازد روی میز... لای درِ اتاقم را بیشتر باز می‌کنم. مامان اخم‌هایش را می‌کشد توی هم. چند لحظه مکث می‌کند. خودش را توی آینه‌ی جلوی در نگاه می‌کند. جمله‌ها را برای خودم تکرار می‌کنم: بهشت هشت در دارد.

مامان در را باز می‌کند. نیکوکاران و رستگاران را به سوی بهشت می‌برند. هیبت چهارشانه‌ی بابا را می‌بینم که توی چارچوب در می‌ایستد. رنج و بدی به بهشتیان نمی‌رسد. بابا دستش را دراز می‌کند و جعبه‌ی شیرینی را می‌گیرد جلوی مامان. بالاترین درجه‌ی بهشت فردوس است. مامان به جعبه خیره می‌شود. در بهشت هیچ غصه و ترس و خوفی وجود ندارد. مامان جعبه را می‌گیرد و من از لای در می‌بینمش که خیلی آرام لبخند می‌زند.



مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٠