بگو باران بیاید

دسته : اجتماعی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال
نویسنده : خدیجه عبداللهی ، عضو مرکز شماره ٣ کانون تبریز

بگو باران بیاید
زیارت اولم است. هر کس مرا می‌بیند و می‌فهمد به مشهد می‌روم و زیارت اولم است؛ می‌گوید: «خوش به حالت، سه دعایت مستجاب می‌شود!» ....

شرح داستان

بگو باران بیاید

زیارت اولم است. هر کس مرا می‌بیند و می‌فهمد به مشهد می‌روم و زیارت اولم است؛ می‌گوید:  «خوش به حالت، سه دعایت مستجاب می‌شود!» از من می‌خواهد یکی از دعاهایم برای او باشد. مهم شده‌ام. خیلی لذت دارد ولی دوست ندارم به این سادگی به کسی قول بدهم که یکی از دعاهایم برای او خواهد بود. یک شب تا صبح فکر کردم تا یک جواب خوب پیدا کنم تا دل کسی از من نشکند. در جواب کسی که از من می‌خواهد یکی از سه دعایم برای او باشد؛ می‌گویم: «انشا‌الله دعای شما مستجاب شود!» اما هیچ قولی نمی‌دهم. اولین دعایم همان روزی که فهمیدم سه دعایم مستجاب می‌شود، مشخص بود. خیلی زود تکلیف دومین دعا هم مشخص شد.

پدربزرگ نشسته بود کنار زمین و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. با لبخند گفتم: «کشتی‌هایت غرق شده پدربزرگ؟»

آه کشید و گفت: «در این زمین خشک مگر چیزی هم غرق می‌شود؟!»

یک مشت خاک برداشت از لای انگشت‌هایش به زمین ریخت و به فکر فرو رفت. خیلی دوستش دارم. جوانه‌های گندم با نسیم تکان می‌خوردند فروردین بود، با این حال زمین خشک. پدربزرگ و مزرعه منتظر باران بودند من هم منتظر این‌که پدربزرگ از من بخواهد یکی از دعاهایم، مال او باشد. پدربزرگ چیزی نگفت. زیاد منتظرش نگذاشتم. گفتم: «دوست دارید در حرم امام رضا(ع) یکی از دعاهایم بارش باران باشد؟»

پدربزرگ گفت: «نماز باران امام رضا(ع) هیچ وقت از یادها نمی‌رود!»

آه بلندی کشید و گفت: «اگر باران نبارد، بدهی، هزینه‌ی بیماری نسرین، قسط وام، چه می‌شود؟ کرسنگی و بدبختی گریبانمان را می‌گیرد.»

همه را ‌فهمیدم. همه مهم بودند. نگرانی پدر و مادر هم آب بود. آب، آب، آب. اگر نبود همه چیز تمام می‌شد. پس یکی دیگر از دعاهایم همان جا مشخص شد. وقتی به پدربزرگ گفتم، لب‌هایش به خنده باز شد و دعایم کرد.

وقتی وارد اتاق شدم صدای جیرجیر گوش‌خراش در، قبل از سلام ورود مرا اعلام کرد. مادر گفت: «کی این در را روغن می‌زنی؟ گوشمان رفت!»

پدر گفت: «باور کن هر وقت می‌آیم خانه یادم می‌افتد!»

مادرم گفت: «دخترم، رسیدی حرم امام رضا(ع) یکی از دعاهایت این باشد؛ خدایا حواس جمع به پدرم بده!»

پدر گفت: «آمین!»

گفتم: «خدا دعایتان را مستجاب کند!»

برگشتم و روی فرش کهنه‌ی روی ایوان نشستم. مادرم آمد روی ایوان. کنارم نشست و گفت: «چی شده؟»

گفتم: «حس عجیبی دارم!»

مادرم گفت: «من هم وقتی می‌خواستم به مشهد بروم حس عجیبی داشتم.»

گفتم: «تکلیف دعای دوم مشخص شد.»

مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مبارک است! به کی قولش را دادی؟»

گفتم: «پدربزرگ.»

گفت: «خوش به حالش.»

گفتم: «برای خودش نیست.»

گفت: «پدربزرگ هیچ وقت برای خودش چیزی نمی‌خواهد، همیشه برای دیگران دعا می‌کند.»

×××××

شب خانه‌ی پدربزرگ مهمان بودیم. مهمانی به خاطر من بود. شام قورمه‌سبزی بود غذای مورد علاقه‌ی من و خاله‌ نسرین. البته قبل از این که بیمار شود. خاله دیگر چیزی نمی‌خورد حتی قورمه‌سبزی. به زور و خواهش من و بقیه فقط دو قاشق خورد. همان خاله‌ای نبود که با من سر خوردن بشقاب دوم شرط‌بندی می‌کرد. خاله دیگر کمتر لبخند می‌زد. در این چند ماه پلک و ابروهایش هم ریخته بود. خیلی دوستش دارم. همان روزی که فهمیدم می‌توانم در حرم امام رضا(ع) سه دعا بکنم، اولی برای خاله نسرینم بود. دعا برای سلامتی او.

مادربزرگ بعد از شام زل زد به خاله و گفت: «بمیرم برایت مادر!» و گریه کرد.

مادرم هم صدای گریه‌اش بلند شد. خاله نسرین گفت: «ای بابا، حالا که محدثه می‌خواهد برای من دعا کند دیگر غمی نیست، چرا گریه می‌کنید؟»

آرزو می‌کنم من هم مثل او باشم. وقتی با دوست‌هایم برای تماشای نمایش‌های خاله می‌رویم صد بار می‌گویم: «ببینید این خاله‌ی من است!» و آن‌ها غر می‌زنند: «فهمیدیم، بخدا صد بار این را گفته‌ای!» ولی من از گفتن و یادآوری کردن سیر نمی‌شوم. خاله هنگام تمرین نمایش «خان چوپان» حالش بد شد. او را بردند تبریز. وقتی برگشتند، دایی و پدربزرگ از بس گریه کرده بودند که همه وحشت کردیم. از آن پس کار همه شد گریه. نفهمیدیم خاله کی موهایش ریخت و پوستش چسبید به استخوانش.

خاله رو به من کرد و گفت: «این‌ها را ول کن، کاری جز گریه بلد نیستند، رسیدی حرم از امام رضا(ع) خواهش کن بتوانم این نمایش را هم تمام کنم.»

در نمایش نقش سارای را بازی می‌کرد. چقدر هم خوب بازی می‌کرد. بارها رفته بودم سر تمرین‌. هر بار تمرین تمام می‌شد، افسوس می‌خوردم. دلم می‌خواست تمرین ساعت‌ها ادامه داشته باشد.

×××××

در قطار به دعای سوم فکر کردم. قبل از حرکت، در ایستگاه قطار، سفارش دعاهایی که دریافت کردم از سی تا هم بیشتر شد ولی بدون آن‌که کسی را ناراحت کنم دعای سوم را برای خودم نگه داشتم. مرتب تمرین می‌کردم وقتی رسیدم حرم امام رضا(ع) با چه جمله‌هایی دعا را به زبان بیاورم.

یا امام رضا(ع) می‌دانی که خاله‌ام چقدر مهربان است، چقدر هنرمند است، می‌دانی که چقدر مردم را دوست دارد و ما هم او را دوست داریم، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم او را شفا بده. باید بیشتر از خوبی‌های خاله بگویم. مادرم خیلی خوب دعا می‌کند. کاش می‌گفتم یادم می‌داد. برای دعای دوم هم می‌گویم؛ یا امام رضا(ع) اگر باران نیاید ما بیچاره می‌شویم، زمین ما که آب ندارد، دیم است، خواهش می‌کنم دل پدربزرگم را شاد کن، پدربزرگم شما را خیلی دوست دارد. باید حرف‌هایم را بنویسم، وقتی می‌نویسم حرف‌های بیشتری به ذهنم می‌رسد. در قطار تصمیم گرفتم سه شب که در مشهد هستیم هر شب یک دعا بکنم، این طوری حواسم بیشتر جمع می‌شود و می‌توانم خیلی چیزها بگویم. این خیلی بهتر است. بعد از هر دعا هم پنج تسبیح صلوات می‌فرستم. مادر مرتب سفارش می‌کرد بعد از دعا پنج تسبیح صلوات بفرستم.

×××××

از دور گنبد طلایی و گلدسته‌ها دیده می‌شود. قلبم دارد از هیجان بیرون می‌پرد. چشم به گنبد و گلدسته‌ها رسیدم به وضوخانه. آب را که به صورتم زدم فهمیدم خواب نمی‌بینم. خانم مربی گفت: «خوش به حالتان، چقدر حرم خلوت است!»

در عمرم این‌قدر آدم را فقط در راهپیمایی دیده‌ام. حس می‌کنم مربی شوخی‌اش گرفته. مثل خانم مربی در را بوسیدم و هوای خنک صورت خیسم را نوازش کرد. جوراب نپوشیده بودم. از روی فرش آمدم روی مرمر سفید. انگار روی ابرها راه می‌رفتم. به خودم افتخار کردم. زیارت امام رضا(ع) حقم بود. شاگرد اول مدرسه و شهرستان شده بودم. رسیدم جایی که خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود. خیلی‌ها جیغ می‌کشیدند و فشار می‌دادند. مربی گفت: «هر کدام مهر و زیارت‌نامه بردارید و در یک ردیف بنشینید.»

گفتم: «خانم، نمی‌شود برویم کنار ضریح!»

خانم مربی گفت: «با این وضع نمی‌شود!»

دو رکعت نماز خواندم. خانم مربی گفت: «با هم زیارت‌نامه می‌خوانیم.»

خواندن زیارت‌نامه که تمام شد. گوشه‌ای نشستم و آرام گفتم: «یا امام رضا(ع) برای خودم چیزی نمی‌خواهم، خاله نسرینم را به آرزویش برسان، به او شفا بده ...»

گریه‌ام گرفت. همه‌ی حرف‌هایی که تمرین کرده بودم یادم رفت. با گریه گفتم: «یا امام رضا(ع) بگو باران بیاید و دل پدربزرگم شاد شود.»

با صدای بلند گریه کردم. چرا همه چیز فراموشم شده بود؟ خانم مربی آمد بالای سرم و گفت: «قبول باشد عزیزم!»

چشم‌هایم را پاک کردم. حیف نمی‌شد بروم و برسم به ضریح. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «سومین دعایم این است یا امام رضا(ع). دعای همه را مستجاب کن، دو تا دعای مرا هم مستجاب کن.»

این را از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه بعد از نماز می‌گفت: «آللاه هامیه صاف جان وئر، بیزده اونلارین ایچینده!»

وقتی برگشتیم هتل به مادرم زنگ زدم و گفتم: «هر سه دعایم را هول هولکی گفتم، نشد هر شب یک دعا بکنم.»

مادرم گفت: «قبول باشد ان‌شاالله، پنج تسبیح صلوات یادت نرود!»

تسبیح را برداشتم و روی تخت نشستم. اللهم صل ال محمد و آل محمد...

×××××

 با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. تا کسی بیدار نشده دکمه را زدم. مادرم بود. ذوق‌زده گفت: «قربان دختر نازنین خودم بروم الهی!»

گفتم: «مادر چی شده!؟»

گفت: «از صبح یک‌ریز باران می‌بارد!»

فکر کردم شوخی می‌کند. گفتم: «راست می‌گویی؟!»

گفت: «صدایش را گوش کن!»

صدای فش‌فش می‌آمد. مثل صدای دلنشین باران نبود ولی حتما باران بود. بلند جیغ کشیدم. همه از خواب پریدند. داد زدم، «دارد باران می‌بارد، در آذرشهر باران می‌بارد! باران.»

چند نفر غر زدند و باز پتو را کشیدند روی سرشان. با عجله بلند شدم. خانم مربی گفت: «کجا؟!»

گفتم: «حرم، باید بروم از امام رضا(ع) تشکر کنم، دومین دعایم مستجاب شد!»

خانم مربی لبخند زد و گفت: «خدا را شکر، صبر کن با هم برویم.»

×××××

ظهر زنگ زدم و با پدربزرگ صحبت کردم، گفت: «هنوز باران می‌بارد!»

خیلی خوشحال بودم. گفت: «چقدر زود دعایت مستجاب شد!»

بعد از ظهر هم رفتم حرم. خیلی دوستت دارم امام رضا(ع). چقدر مهربان هستی! با این‌که دعایم را خوب به زبان نیاوردم ولی شما نگفته حرف‌های دلم را فهمیدید. خیلی دوستت دارم. زیارت خیلی حال داد. بلافاصله موبایل‌ها وصل شدند به تلگرام. خاله نسرین می‌گفت؛ خودت را درگیر تلگرام نکن. حرف او را باور می‌کردم. بچه‌ها همه جا سرشان در تلگرام بود. نرسیده به هتل مریم گفت: «بدبخت شدیم بچه‌ها! سیل شهرمان را برده، خیلی‌ها کشته شده‌اند!»

یخ کردم. تنم لرزید. یا امام رضا(ع) به دادمان برس. همه به خانه‌هایشان زنگ زدند. زود شماره‌ی مادرم را گرفتم. مثل همیشه جواب نداد. زنگ زدم به پدر. در دسترس نبود. دوباره زنگ زدم، خبری نشد. زنگ زدم به خاله نسرین، خاموش بود. زنگ زدم به دایی، جواب نداد. بچه‌ها هر کدام در گوشه‌ای با خانواده‌ی خود صحبت می‌کردند. زنگ زدم خانه‌ی مادربزرگ، گوشی را برداشت. صدای گریه می‌آمد. داد زدم: «مادربزرگ چی شده؟!»

مادربزرگ با ناله گفت: «دخترم، خاله نسرین را سیل برد!»

جیغ کشیدم و نشستم روی پله‌های هتل. خانم مربی بغلم کرد. من گریه نمی‌کردم. او گریه می‌کرد. همه نگاهمان می‌کردند. خدایا خاله نسرینم. خدایا آرزویش. خدایا دعای من. بلند شدم و دویدم طرف حرم.

پایان

مشخصات داستان
زبان : فارسی