نماز من
نماز من
امروز مادربزرگم ميخواهد به خانهي ما بيايد و اگر شد مرا به مسجد جامع ببرد تا نماز بخوانيم . بعد از كلي انتظار بالاخره مادر بزرگم آمد. نيم ساعتی نشست. بعدگفتند:من برم مسجد پريا تو هم مي آيي؟
گفتم: بله.
بعد لباس پوشيديم و راه افتاديم. رسيديم مسجد. داخل مسجد كلي به مادربزرگم كمك كردم. قرآنها را بيرون آوردم و به خانمهايي كه آن جا نشسته بودند داديم. چادرها را جمع و جوركرديم. بعد از كلي كمك بلاخره نماز شروع شد. من چادرم را كه سبز گلدار بود برروی سرم گذاشتم. نماز شروع شد. من آن موقع بسياركوچك بودم و هنوز نماز خوب بلد نبودم. سرسجده خوابم برد. وقتی بیدار شدم رفتم كنار آن پردهاي كه آقايان و خانمها را جدا ميکرد. من هميشه دلم ميخواست طرف آقايان را ببينم. سرم را به طرف پارچه خم كردم پارچه را كمكم با انگشتان دستم بالا بردم وآقايان را نگاه كردم.
بعد از نماز به خانه رفتيم. حالا دیگر بیشتر خوشحال شدم. چون پدر بزرگ را دیدم..
مريم رفيع پور . گروه سنی د، مرکز لنگرود