نماز من

زیر رده : داستانک
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : مریم رفیع پور - عضو کانون پرورش فکری لنگرود- استان گیلان

شرح داستان

نماز من

امروز مادربزرگم مي­خواهد به خانه­ي ما بيايد و اگر شد مرا به مسجد جامع ببرد تا نماز بخوانيم . بعد از كلي انتظار بالاخره مادر بزرگم آمد. نيم ساعتی نشست. بعدگفتند:من برم مسجد پريا تو هم مي آيي؟

گفتم: بله.

 بعد لباس پوشيديم و راه افتاديم. رسيديم مسجد. داخل مسجد كلي به مادربزرگم كمك كردم. قرآن­ها را بيرون آوردم و به خانم­هايي كه آن جا نشسته بودند داديم. چادرها را جمع و جوركرديم. بعد از كلي كمك بلاخره نماز شروع شد. من چادرم را كه سبز گلدار بود برروی  سرم گذاشتم. نماز شروع شد. من آن موقع بسياركوچك بودم و هنوز نماز خوب بلد نبودم. سرسجده خوابم برد. وقتی بیدار شدم رفتم كنار آن پرده­اي كه آقايان و خانم­ها را جدا مي­کرد. من هميشه دلم مي­خواست طرف آقايان را ببينم. سرم را به طرف پارچه خم كردم پارچه را كم­كم با انگشتان دستم بالا بردم وآقايان را نگاه كردم.

بعد از نماز به خانه رفتيم. حالا دیگر بیشتر خوشحال شدم. چون پدر بزرگ را دیدم..

مريم رفيع پور . گروه سنی د، مرکز لنگرود

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۴