مثل بستنی

زیر رده : داستانک
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱۴ سال
نویسنده : نرگس امینی

یک دفعه به خودم آمدم و دیدم کسی پیش من نیست. انگار همه آب شدند و رفتند زیر زمین. اولش گریه کردم . ولی بعد خسته شدم و بی خیال شدم. یک دفعه دیدم عده ای دارند دسته جمعی حرکت میکنند. دنبالشان راه افتادم...

نوشته ی نرگس امینی عضو نوجوان مرکز شماره4 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم

شرح داستان

یک دفعه به خودم آمدم و دیدم کسی پیش من نیست. انگار همه آب شدند و رفتند زیر زمین. اولش گریه کردم . ولی بعد خسته شدم و بی خیال شدم. یک دفعه دیدم عده ای دارند  دسته جمعی حرکت می کنند. دنبالشان راه افتادم. به سمت موزه می رفتند.  گمانم یک کاروان بودند. با آنها داخل موزه شدم. یکی از زنهای کاروان خیلی مهربان بود. به من چندتا خوراکی داد. در موزه داشت به من خیلی خوش می‌گذشت . چیزهای بسیار جالبی می دیدم. بعد دنبال آنها از موزه خارج شدم.  پایمان را که در حیاط حرم گذاشتیم، مردی به همه بستنی می داد. من هم یک بستنی گرفتم و با کاروانیان به جاهای دیدنی رفتیم. بعد هم رفتیم زیارت. رییس کاروان گفت باید الان برویم هتل. از آنها جدا شدم و به سمت آبخوری رفتم. داشتم آب میخوردم و با صدای دلم با امام رضا صحبت می کردم و می گفتم امام رضا جان می خواهم مرا باز پیش مادرم برگردانی. که یک دفعه دیدم دوتا دستم از دوطرف کش می‌‌آیند. یک دستم در دست خواهرم بود و دست دیگرم در دست دخترخاله ام. مرا مثل زندانی فرار کرده ای می کشیدند تا برگردانند. مرا بردند پیش مادرم که از موزه و بستنی و گشتن هم بهتر بود. و آن قدر نگران شده بود که نتوانست سرزنشم کند.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی