قامت شکسته عَلَم

علم عاشورا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال

عَلَم زير برفها گم شده بود و با تيغه هاي خم شده و پرهاي خيس گوشة حياط مسجد تنها بود. با خود فكر ميكرد چه مردان قوي و شجاعي در سالهاي پيش او را بلند كرده و به راه انداخته اند....

شرح داستان

عَلَم زير برفها گم شده بود و با تيغه هاي خم شده و پرهاي خيس گوشة حياط مسجد تنها بود. با خود فكر ميكرد چه مردان قوي و شجاعي در سالهاي پيش او را بلند كرده و به راه انداخته اند و به دنبال آنها چه جمعيت زيادي راه افتاده بوده، به عَلَم و علامت هايي سلام داده و شاهد چه صحنه هاي تعزيه و مراسم هايي بوده...، در اين افكار بود كه بوي اسپند فضاي مسجد را پُر كرد. يك لحظه عَلَم به خودش آمد. از بوي دود اسپند و صلوات خيلي خوشش ميآمد، ولي با برف سنگيني كه امسال آمده بود، شك داشت كسي به فكر بلند كردن او بيفتد. پسربچه هاي را ديد كه چند پَرِ سبز زيبا در دست داشت. پرها را داخل مسجد برد و سراسيمه در اطراف حياط دنبال چيزي مي گشت؛ يعني به دنبال عَلَم بود؟

عَلَم باز با خودش فكر كرد: «نه بابا! اين بچه به اين كوچكي كه نميتواند عَلَم را بلند كند، لابد چيزي روي برفها گم كرده.»

صداي حاج آقا بلند شد: «قاسم، بيا تو كمك كن. اين خرماهارو پخش كن.»

عَلَم دوباره در فكر فرو رفت و آن پرهاي سبز را روي تيغه هاي خود ديد. مرغك هاي رو عَلَم تكاني به خود دادند. بايد امسال مانند هر سال به پرواز درمي آمدند. شيرهاي روي عَلَم شمشيرهايشان را تيز ميكردند...

قاسم دوباره به حياط آمد و رضا گفت: «سلام قاسم، مادرم گفت اين هديه ها مال عَلَم است.»

قاسم گفت: «عَلَم را نميبينم.»

عَلَم خواست زنگوله هايش را به صدا درآورد، ولي برف و سرما اجازه نداد. برف با شدت بيشتري باريدن گرفت. قاسم مشغول چرخيدن دورِ حياط بود. صداي حاج آقا مي آمد كه ميگفت: «پدرِ خدابيامرزش هر سال عَلَم را بلند ميكرد. مادرش مريض شده نذر كرده... طفلك بچه قصد داره جاي پدرش رو بگيره! ولي عَلَمي به اين بزرگي رو كه نميتونه بلند كنه...»

صداي صلوات و هياهوي داخل مسجد بلندتر شد. قاسم عَلَم را زير برف تشخيص داد. برقي توي چشمهايش پيدا شد. ميلة علم را اندازه گرفت و سريع از حياط مسجد خارج شد. آهنگر گفت: «پسرم، ديگه اين موقعِ روز كار نميكنم. فردا هم كه عاشورا است، پس فردا بيا تا كارَترو راه بيندازم.»

قاسم به سنگيني عَلَم فكر كرد. شروع به التماس كرد و اشك از چشمانش سرازير شد. آهنگر با گفتن بسم ا... شروع به كار كرد. روز عاشورا هوا آفتابي شد. برفها در گوشه و كنار به چشم ميخوردند، ولي خيابانها پاك شده بود. دستة بزرگ عزاداري امام حسين(ع) با زنجيرزنها و نوحه خوان در پشت عَلَم بزرگي كه روي تيغه هايش پرهاي سبز بود و با پارچه هاي سبزرنگ آراسته شده بود، در حال حركت بود. قاسم زير عَلَم ديده مي شد كه عَلَم را بر روي سه پاية چرخداري قرار داده و چند مرد از دو طرف آن را محافظت ميكردند. مادرِ بيمارِ قاسم از پشت پنجره عَلَم را ميديد كه باشكوه و جلال هر ساله اين بار توسط پسرش به حركت درآمده. اشك در چشمانش حلقه زد و پرندههاي عَلَم را ديد كه به پرواز درآمدند.

                                                                                                                                                          علي پاكنيت/ گروه سنی ج

                                                                                                                                       کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان