عیدی امام رضا
دم پایی
چنددقیقهای بیشتر تا تحویل سال نو نمانده بود. صحنهای حرم امام پرشده بود از زائران شهرهای مختلف که امام رضا آنها را سر سفره عیدی خود دعوت کرده بودند. من و خانوادهام مثل همهی زائران لباسهای نو و تازهمان را پوشیده بودیم و در گوشهای از صحن حرم منتظر تحویل سال جدید بودیم. .......
عیدی امام رضا (ع)
چنددقیقهای بیشتر تا تحویل سال نو نمانده بود. صحنهای حرم امام پرشده بود از زائران شهرهای مختلف که امام رضا آنها را سر سفره عیدی خود دعوت کرده بودند. من و خانوادهام مثل همهی زائران لباسهای نو و تازهمان را پوشیده بودیم و در گوشهای از صحن حرم منتظر تحویل سال جدید بودیم.
چشمانم به گنبد طلایی امام رضا بود و حواسم به دوستانم و خاطره آخرین روز مدرسه، آن روز با دوستانم در حیاط مدرسه دورهم جمع شده بودیم و از تعطیلات عید صحبت میکردیم. مهدی گفت ما که امسال عید مراسم سالگرد پدربزرگم را داریم و عزادار هستیم. حسین هم با ناراحتی گفت من هم متأسفانه امسال عید نمیتوانم مسافرت بروم آخر امسال دوستان مامانم از اصفهان میهمان ما هستند تازه هیچ بچهای هم ندارند که همبازیام باشد.
من که از یک هفته قبل خیلی خوشحال بودم که میخواهم به مسافرت بروم با خوشحالی گفتم بچهها ما که امسال قرار است مسافرت برویم و میهمان امام رضا هستیم آخر ما لیاقت داشتیم که امام رضا ما را دعوت کرده تا برویم به پابوسشان. مامان میگوید امام رضا امسال ما را طلبیده که بتوانیم برویم مشهد. بابا هم میگوید تاکسی دعوت نشده باشد نمیتواند برود.
ناگهان صدای نقارهخانه بلند شد در این لحظه سالتحویل شد صدای صلوات و هیاهو در تمام صحن حرم پیچید کبوتران خوشحال دور گنبد حرم به پرواز درآمدند مثلاینکه آنها هم از آغاز سال جدید خوشحال بودند. پدرم دست مرا گرفت و گفت بهتر است اولین کسی که به عید دیدنی او میرویم خود امام رضا باشد. کفشهای تازهام را داخل کیسهی پلاستیکی گذاشتم و با پدرم وارد حرم مطهر امام رضا شدیم صدای صلوات و بوی گلاب همهجا پیچیده بود هیچگاه حرم امام رضا را به آن شلوغی ندیده بودم. برای زیارت مرقد مطهر امام رضا با سیل جمعیت بهسوی ضریح امام رضا میرفتیم حس میکردم به ضریح نزدیک و نزدیکتر میشوم تا اینکه متوجه شدم دستم را به ضریح امام رضا گرفتم و با آقای خودم صحبت میکنم. خدایا چقدر من خوشبختم که توانستم به نزدیکی ضریح امام رضا بیایم. چند لحظه بعد متوجه شدم که کمکم دارم از ضریح حرم امام رضا دورتر و دورتر میشوم به دوروبر خود نگاه کردم و متوجه شدم پدرم کنارم نیست.
دستپاچه به اینسو و آنسو نگاه کردم خواستم کفشم را بپوشم که دیدم کیسه کفش در دستم نیست دوباره بهطرف ضریح رفتم تا کفشهایم را پیدا کنم جمعیت زیاد بود و من گاهی با سیل جمعیت به جلو میرفتم و گاهی به عقب. دیگر تمام توجه من به کفشهایم بود و لذت زیارت بار اول را نمیشد حس کنم. نمیدانم چقدر گذشت اما خسته و ناراحت بودم چون تنها کیسهی پلاستیکی خالی از کفشم را پیدا کردم کیسه را برداشتم و دواندوان به دنبال بابا گشتم. سرانجام بابا را گوشهای از حرم منتظر دیدم با خوشحالی بابا را در بغل گرفتم و با صدای بلند گریه کردم. همهچیز را تیرهوتار میدیدم. با پدر از داخل راهروی حرم خارج و وارد صحن شدیم مادرم آنجا منتظر ما بود. با بغض به مادرم گفتم کفشهایم گمشده است. به یاد دوستانم و آخرین روز مدرسه افتادم شاید دوستانم آن روز ناراحت شدند و امام رضا هم از دست من ناراحت شده است یا شاید پدر و مادرم را در سال گذشته اذیت کردهام اما همیشه مادربزرگم میگوید امام رضا مهربان است و خداوند بخشنده. ولی راستش هم خیلی از خودم ناراحت بودم و هم از امام رضا.
مادر رفت و پس از گذشت چند لحظه با یک کیسه پلاستیکی برگشت مادر گفت موضوع گمشدن کفشهایم را به خادم کفشداری حرم گفته است و او با مهربانی یک جفت دمپایی نو به من داده تا پابرهنه به منزل نروم و گفته است فردا برای پیدا کردن کفشهایم به قسمت اشیاء گمشده حرم برویم زیرا شبها اطراف ضریح امام رضا را تمیز میکنند.
از حرم خارج شدیم و من بدون اینکه به دمپاییهایم نگاه کنم آنها را پوشیدم و ناراحت و غمگین از حرم خارج شدیم و بهسوی مهمانسرا به راه افتادیم. پدر و مادر من که ناراحتی زیاد مرا میدیدند در بین راه از یک مغازه کفشفروشی یک جفت کفش شبیه همان کفش گمشدهام خریدند تا مرا شاد کنند اما من بههیچعنوان از خریدن کفشهای جدید خوشحال نبودم من بیشتر به این فکر میکردم که چهکاری انجام دادهام که امام رضا از دست من ناراحت است. تمامروز کارهای سال پیش خود را در ذهنم یادآوری میکردم من بارها دوستانم را آزرده بودم. دوست داشتم هر چه زودتر عید تمام شود و دوستانم را ببینم و از آنها عذرخواهی کنم. شب ناراحت به خواب رفتم از نگرانی، شب تا صبح چندین بار از خواب پریدم صبح زود پس از خواندن نماز صبح همراه پدر و مادرم بهسوی حرم به راه افتادم. پس از دعا و نیایش در حرم به فکر بودم و در ذهن خودم از امام به خاطر بدیهای خودم و مغرور بودن با دوستانم و گاهی بیتوجهی به حرفهای پدر و مادرم خجالت میکشیدم پس از مدتی با پدرم به محل اشیاء گمشده به راه افتادم در آنجا خادم مهربان ما را به قسمت کفشهای گمشده برد. در آنجا یک لنگه از کفشهایم را در قسمت مردانه پیدا کردم. به خادم مهربان گفتم تنها یک لنگه از کفشهایم پیداشده است او با مهربانی به من گفت به قسمت کفشهای زنانه هم سری بزن با خوشحالی دیدم لنگه دیگر کفشم در قسمت کفشهای زنانه است. کفشهایم شب گذشته میهمان حرم امام رضا بودهاند. چه کفشهای بابرکتی. به دمپاییهایم نگاه کردم و به خادم مهربان گفتم کفشهایم پیداشده است آیا باید دمپاییها را پس بدهم او گفت این دمپاییها عیدی امام رضا به شماست.
حالا عید تمامشده است و ما به شهر خود برگشتهایم دمپاییها را شستهام و بهعنوان یادگاری و عیدی در طاقچهی اتاق خود گذاشتهام.
حالا متوجه شدم که مادرم وقتی سرسجاده دعا میکرد الهی بچهام عاقبتبهخیر شود یعنی چه؟
من امسال از امام رضا یک جفت دمپایی زیبا عیدی گرفتم.
شهریار رفیع زاده / 10ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مجتمع فرهنگی هنری یزد _ استان یزد