ماجراهای خانه مادر بزرگ
ماهی های بازیگوش حوض خانه مادربزرگ، از این ور حوض به آن ور آب حوض می پریدند و صدای شالاپ شالاپ بلند می شد. یک روز گربه ای از پشت در خانه مادربزرگ به حیاط آمد، او رفت پیش حوض و ناگهان چنگ انداخت و ماهی ای را گرفت...
نویسنده 13 سال دارد - عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان زنجان - مرکز شماره یک
ماجراهای خانه مادر بزرگ
ماهی های بازیگوش حوض خانه مادربزرگ، از این ور حوض به آن ور آب حوض می پریدند و صدای شالاپ شالاپ بلند می شد. یک روز گربه ای از پشت در خانه مادربزرگ به حیاط آمد، او رفت پیش حوض و ناگهان چنگ انداخت و ماهی ای را گرفت. ماهی دست گربه را قلقلک داد. آن لحظه ای که دست گربه را قلقلک می داد، ناگهان از دست او پرید و در حوض افتاد. گربه با ناراحتی از حیاط رفت. آقا گربه یک دوست پیدا کرد و آن دو دوست با هم احوال پرسی کردند. بعد از احوال پرسی، نقشه کشیدند تا به حیاط مادربزرگ حمله کنند و ماهی های حوض را بخورند.
بالاخره یک روز حمله کردند و موقعی که مادربزرگ در خانه نبود، به راحتی ماهی ها را گرفتند و خوردند.
موقعی که مادربزرگ به خانه برگشت، حوض را نگاه کرد و دید که ماهی ها در حوض نیستند. ناراحت شد. دلش گرفت. اما نا امید نشد، دوباره به بازار رفت و این بار یک مرغ و یک خروس خرید. مادربزرگ در یک روستای کوچک زندگی می کرد و بعد از خرید مرغ و خروس، سر و کله یک روباه پیدا شد. شب بود و همان موقع، یک گرگ هم از راه رسید، گرگ و روباه باهم احوال پرسی کردند و دوست شدند. بعد آنها به مرغ و خروس حمله کردند. مرغ را روباه به دهان گرفت و خروس را گرگ؛ مرغ قدقدی کرد و روباه را نوک زد. خروس هم قوقولی قوقویی سرداد. همان موقع مادربزرگ از خواب پرید. چوب دستی اش را از گوشه دیوار برداشت و به سمت گرگ پرت کرد. چوب دستی به سر گرگ خورد و خروس را رها کرد. روباه هم از ترسش مرغ را به زمین انداخت و هر دو پا به فرار گذاشتند.
مادربزرگ در یک روستای شمالی زندگی می کرد و دور تا دور خانه اش جنگل بود. یک بار دو تا ببر که تازه از باغ وحش فرار کرده بودند و باهم دوست بودند، وارد روستا شدند. آنها از دیوار حیاط مادربزرگ بالا رفتند و موقعی که گاو چاق را توی حیاط دیدند، وسوسه شدند آن را بخورند. آن موقع مادربزرگ بیدار بود و داشت در آشپزخانه کار میکرد. ببرها دلشان می خواستد مادربزرگ را هم بخورند. یکی از همسایه ها آنها را بالای دیوار دید و ترسید. دوید و همه مردم روستا را خبر کرد. روستایی ها فهمیدند و فوری چوب، بیل، کلنگ و تفنگ هایشان را هم برداشتند و ببرها حمله کردند؛ آنها را گرفتند و تحویل باغ وحش دادند.
روز بعد مادربزرگ دور دیوارهای حیاطش سیم خاردار برقی کشید، تا هیچ وقت هیچ حیوان وحشی نتواند وارد حیاطش شود.