روز و شب
شب به روز گفت: «خب... سلام روز. ببینم مگه تو نمی گفتی که از من بزرگتری. پس چی شد؟ ها؟ حالا که من از تو بزرگ ترم.»
روز و شب
1 تیر:
روز به شب گفت: «هاهاها... من از تو خیلی بزرگ ترم. تو خیلی کوچکی.»
شب با خودش گفت: «بگذار شب یلدا برسد، آن وقت من می دانم و این روزِ بی ادب.»
6 ماه بعد:
شب به روز گفت: «خب... سلام روز. ببینم مگه تو نمی گفتی که از من بزرگتری. پس چی شد؟ ها؟ حالا که من از تو بزرگ ترم.»
روز گفت: «آره... راست می گی... ولی بازم وقتی می رسه که من از تو خیلی بزرگ تر می شوم. آن هم اول تیر. تا آن موقع صبر کن و ببین کی بزرگ تر میشود.»
1 مهر:
روز به شب گفت: «سلام شب. سن تو چقدر است؟»
شب گفت: «12 ساعت. سن تو چقدر است روز؟»
روز گفت: «سن من هم مثل تو 12 ساعت است. هر دو هم سن هستیم.»
شب گفت: «چه چیز عجیبی است! یک بار من بزرگ ترم، یک بار هم تو. یک بار هم هر دو هم سن هستیم.»
روز گفت: «آره. خداوند چه کارهایی می کند. خدا خیلی تواناست.»
محمد طبرستانی، 11 ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان جویبار