ماه و شهاب سنگ

دسته : عاطفی
نویسنده : ریحانه امیری ، عاطفه یوسفی

در شبی تاریک شهاب‌سنگی راه خود را گم کرد. شهاب‌سنگ که خیلی ترسیده و سرگردان شده بود از دور نوری را دید و به سمت نور رفت. ابتدا فکر کرد دوست او خورشید است و با خوشحالی سرعتش را بیشتر کرد. اما وقتی به او رسید با چهره‌ای زیبا و متفاوت روبه رو شد...

نوشته ی ریحانه امیری و عاطفه یوسفی، اعضای نوجوان مرکز شماره ۲ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم

شرح داستان

در شبی تاریک شهاب‌سنگی راه خود را گم کرد. شهاب‌سنگ که خیلی ترسیده و سرگردان شده بود از دور نوری را دید و به سمت نور رفت. ابتدا فکر کرد دوست او خورشید است و با خوشحالی سرعتش را بیشتر کرد. اما وقتی به او رسید با چهره‌ای زیبا و متفاوت روبه رو شد. او با ماه دوست شد. با ماه حرف زد و خورشید را به او معرفی کرد. ماه تحت تاثیر حرف‌های شهاب سنگ قرار گرفت و مشتاقانه منتظر دیدن خورشید بود. شهاب سنگ به او گفته بود هنگام غروب، او را خواهد دید.

ظهر به سرعت گذشت و هنگام غروب شد. خورشید و ماه از فاصله‌ی خیلی زیاد هم دیگر را دیدند از آن روز به بعد آن‌ها هر روز همدیگر را می‌دیدند روزها به همین ترتیب گذشت و آنها حسابی دل‌بسته‌ی هم شدند.

اما ماه و خورشید هیچ وقت نتوانستند فاصله‌ی خود را کم‌تر کنند به هم نزدیک شوند.


مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۵
زبان : فارسی