آب‌نبات با طعم بهشت

خدا

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

مثل همیشه پول یک آب‌نبات را هم به خریدهای مامانم اضافه کردم. روسری آبی‌ام را سرم کردم و با ليست خریدهای مامان از خانه بیرون پریدم.......

شرح داستان


«آب‌نبات با طعم بهشت»

مثل همیشه پول یک آب‌نبات را هم به خریدهای مامانم اضافه کردم. روسری آبی‌ام را سرم کردم و با ليست خریدهای مامان از خانه بیرون پریدم. دنیا چه‌قدر ‌رنگی است! سبز، آبی، نارنجی، سیاه، زرد. مثل نقاشی‌های خودم. آن‌طرف که پارک است و سرسبز. روسری خودم هم که آبی است. خورشید زرد و ماشینی که برای مغازه‌ی محله بستنی می‌آورد، نارنجی است. دختر همسایه آن دست خیابان ایستاده .اِ، یک آدمِ جدید به محله‌‌مان آمده!

یک آدمی که اصلاً خوشگل نیست، ولی بعضی از حرف‌هایش به نظرم خوشگل بود. مثلاً می‌دانی چه می‌گوید؟! می‌گوید به خدا کمک کنید. هر کسی به منِ بیچاره کمک کند، بهشت می‌رود. بهشت‌تان را بخرید، اما یک سؤال. او می‌گوید هر کسی چیزی به او بدهد، بهشت می‌رود. اما بهشت بردن که کار آدم‌ها نیست، کار خداست. اما طوری می‌گوید که انگار او هم می‌تواند آدم‌ها را بهشت ببرد. یعنی واقعاً می‌شود؟! نکند او خدا باشد. اما نه! خدا که خیلی خوشگل است. امکان ندارد این‌قدر زشت و کثیف باشد. شاید هم قیافه‌ی خود را عوض کرده تا بعضی آدم‌ها او را نشناسند. آره. مامان می‌گوید: «دروغ‌گو دشمن خداست.» حتماً خدا نخواسته که دروغ‌گوها او را بشناسند. شاید او را اذیت کنند. چه خدای خوبی! خودش زمین آمده تا با دست‌های خودش بهشت را به ما بدهد. اما بهشت چند تومان است؟ یعنی بیش‌تر از 100 تومان می‌شود؟ اما اگر بیش‌تر شد، چه‌کار کنم؟ در این پول‌ها فقط 100 تومان آن، پول آب‌نباتِ من است. کنار مغازه نشسته و دست کثیفش را از داخل آستین پاره‌اش بالا گرفته و مدام همان حرف‌ها را می‌زند. اما کسی که نمی‌داند او خداست. برای همین هم هیچ‌‌کس پولی به او نمی‌دهد. 100 تومانیِ مچاله‌ شده‌ام را صاف و درست می‌کنم و روسری‌ام را سفت می‌بندم

 ـ  سلام

 ـ  سلام دختر جون. به منِ بیچاره کمک کن. خیلی گُشنمه!

 ـ  بفرمایید، من فقط همین 100 تومنی رو دارم. با 100 تومن می‌شه بهشت خرید؟!

 ـ  آره! چرا که نمی‌شه؟ دستت درد نکنه دختر جون. ان‌شاءا... بهشت رو با چشمای خوشگل خودت می‌بینی.

با خوش‌حالی به طرف مغازه می‌پَرم. از دور می‌گویم: «خداحافظ خداجون. من که می‌دونم تو خدایی، اما خیال‌تون راحت. به هیچ‌کی نمی‌گم.» وقتی با سبد خریدهای مامان از مغازه بیرون آمدم، دیگر خدا را ندیدم. کجا رفته بود؟ ای کاش فردا هم بیاید.

اما در بهشت بدون مامان و بابا و دخترخاله نوشین خوش نمی‌گذرد. ای کاش فردا هم بیاید تا برای آن‌ها هم بهشت بخرم. وقتی خانه رسیدم، مامان پرسید: «پس آب‌نبات خودت کو، مریم‌جون؟» گفتم: «جای آب‌نبات که 2 ساعته تموم می‌شه، یه‌چیزی گرفتم که هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.» با خوش‌حالی رفتم اتاقم و صبر کردم تا دوباره فردا شود. بالاخره فردا شد و مثل دیروز از مامان پرسیدم که چیزی نمی‌خواهد؟! گفت: «چرا، برو مغازه‌ی محله و یک رُب بگیر، بیا. این پول رُب. اینم پول آب‌نبات خودت.»

پول را با ذوق و شوق خیلی زیاد از مامان گرفتم و دنبال روسری آبی‌ام گشتم. لُپ‌هایم دیگر سرخ شده بود. دلم داشت با صدای بلند تاپ‌تاپ می‌کرد. نمی‌دانستم برای این‌که کمی حالم بهتر شود باید چه‌کار بکنم؟! اما اگر او نباشد چی؟ تنهایی در بهشت چه‌کار کنم؟ وای نه! چرا این روسری تا خدا نرفته پیدا نمی‌شود. یعنی امروز خدا می‌گوید که خداست؟! یا نه؟ آهان، روسری‌ام این‌جاست.

با عجله بیرون می‌روم و سرِ جای دیروزیش پیدایش می‌کنم. آخیش، خدایا شکرت که هستی!

 ـ  بیا اینم پول بهشت واسه‌ی مامانم، اون رو هم بهشت ببر، باشه؟ خیلی دیر شده باید برم مغازه، مامانم یه‌چیزی لازم داره. خداحافظ خدا جون. دوباره بیا.

خانه که رسیدم فقط قیافه‌ی خدا جلوی چشمانم بود. وای خدا، صبر کردن چه‌قدر سخته! چرا این‌قدر فردا دیر می‌آید؟ اگر من خدا بودم کمی خورشید را زودتر هُل می‌دادم تا زودتر فردا شود.

از خواب که بیدار شدم، خورشید سرِ جای دیروزش، همان وقتی که خدا هست، بود. حالا چی‌کار کنم؟ نکند خدا رفته باشد. دلم آن‌قدر گرفت که با گریه ‌گفتم: «مامان تو رو خدا، تو رو جونِ من پول آب‌نباتم رو بده. تو رو خدا مامان‌جون.» اشکهایم همین‌طور پایین می‌آمد. مامان با تعجب 100تومانی را به من داد. بدون روسری آبی و با صورت نشُسته‌ام به بیرون از خانه دویدم. از دور داد می‌زدم: «خدا! خداجون! نرو صبر کن. بابام هم بهشت می‌خواد.» و 100 تومانی را می‌دهم. می‌گوید: «مریم جون ناراحت نباش، بابات هم بهشت رو داره، مثل خودت.» و بعد می‌رود.

از این‌که اسمم رو درست گفت، خیلی خوش‌حال شدم. دیگر مطمئنِ مطمئن بودم او خداست.

با خوش‌حالی به خانه برگشتم. حواسم به هیچی نبود. با چشمانم برنامه‌ی کودک می‌دیدم، اما فقط خدا و بهشت جلوی چشمانم بود. باز هم فردا رسید. هر چه‌قدر که دیر شد باز هم رسید. امروز قرار است من و مامان بریم پارک. از مامان قول گرفتم که پول آب‌نباتم را به خودم بدهد. وقتی بیرون آمدیم، سر کوچه شلوغ بود. جای همیشگی خدا. دلم هُری ریخت. نکند دروغ‌گوها فهمیده باشند که او خداست. چشم‌هام پُر از اشک شد. به‌طرف جمعیت دویدم که یک‌دفعه پام پیچ خورد و افتادم زمین. از دور خدا را دیدم که داخل یک ماشین آبی با کلی آدمای زشت و کثیف دیگر می‌بردنش. با گریه داد زدم: «دروغ‌گوها نبرین خدامو. هنوز نوشین بهشت نداره. وایسین. وایسین.»

مامان منو بلند کرد و تکاند. چیزی برای گفتن نداشت. فقط پرسید: «گردنبندی که روش نوشته بود مریم کجا افتاده؟»

                                                                                                                                                                                             ماریه زاکری /گروه سنی د

                                                                                                                                                                       کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _  هرمزگان