پوتین

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال
نویسنده : معصومه چنانی ، عضو نوجوان مرکز فرهنگی ، هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان ایلام

خاطره یک نوجوان

شرح داستان

امروز صبح که خواستم پوتین های صورت ام رو از جا کفشی بردارم متوجه یه جفت پوتین پاره در جا کفشی شدم دیرم شده بود ساعت8صبح بود باید به مدرسه میرفتم با خودم فکر کردم بهتره اول به مدرسه برم بعد قضیه پوتین ها رو بپرسم بهترین کار همین بود از خانه بیرون امدم هوا سرد سرد بود دیشب برف باریده بود خیلی پوتینهایم را دوست داشتم روی برفها وگودالهای شلپ شلپ راه میرفتم.وای مدرسه ام دیر شد.همین طور بدون سلام سرم رو پایین گرفتم وبه کلاس رفتم این هفته دوستم نماینده کلتس بود بنابراین به خاطر دیر اومدنم اسمم رو ننوشت.هنوز تو فکر پوتینهای پاره تو جا کفشی بودم سر میز کنار شوفاژ نشستم دفتر علومم رو باز کردم بعد از 10دقیقه خانم والی به کلاس اومد ، بهد از سلام واحوالپرسی درس را شروع کرد معلم تو زنگ دوم امتحان گرفت اما من مطمئن بودم که خراب کردم بالاخره زنگ خونه  رو زدند خیلی اشتیاق داشتم انگار امروز 3سال مدرسه داشتیم کاپشنم چرمم ودستکش پشمی ام رو پوشیدم کلاهم را سرم گذاشتم، هوا سرد تر شده بود از مدرسه خارج شدیم با دوستانم سارا ومینا به خانه امدم در طول راه انقدر با یکدیگر صحبت کردیم که نگو.با کلیدم در خانه را باز کردم و وارد شدم همه اعضای خانواده در خانه بودند به جز پدرم.شغل پدرم پلیس است او بیشتر اوقات سر کار است

از ناهید خواهرم پرسیدم که این پوتینها مال کیه؟ گفت که اونم نمیدونه، سراغمامان تو آشپزخانه رفتم ، اولین چیزی که گفت:چرا مانتو شلوارتو در نیاوردی،-چون سوال داشتم.              -چه سوالی، بازم امتحاناتت رو خراب کردی؟                                      

-مامان امروز صبح تو جا کفشی یه جفت پوتین دیدم مال کیه؟   مامان مکث کوتاهی کرد و گونه هایش را با حوله پاک کرد .وگفت برو لباسات را در بیار.مامان جواب سوالم رو نداد همیشه وقتی عصبانی یا ناراحت بود حوصله جواب نداشت.کلافه شدم، هنوز بابا نیامده بود ، بابا حتما"جواب سوالم رو میدونست، رفتم تا استراحت کنم  نیم ساعت که گذشت بابا از سر کار برگشت، جلوی تلویزیون رو مبل نشست وفوتبال نگاه میکرد رفتم جلو، ایستادم، درست مثل مجریها شروع کردم به سخنرانی:بابا سلام.                        -سلام برو اونور ببینم چطوری گل خوردیم. باز جواب سوالم رو نگرفتم.روزها با افکار وتخیلات خوب وبد گذشت تا اینکه یه روز صبح باشجاعت تصمیم گرفتم هر طور شده جوابم رو بگیرم.به طرف آشپزخانه رفتم ، پدرم رو دیدم که روی صندلی نشسته بود وصبحانه میخورد.سلام کردم، سوالم را باز پرسیدم:اون کفشا مال کیند؟ بابا سرحال بود، برام گفت که اون پوتینها متعلق  به خودش و یادگار 8سال دفاع مقدسی در جبهه بوده، گفت که اون دورا اسیر شده ودوران سختی را در اسارت گذرانده.جوابم رو گرفتم خوشحال وشاد آماده رفتند به مدرسه شدم تو دلم به همچین پدری افتخار میکردم.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵