پندهای مرد دانا

دسته : اجتماعی
زیر رده : حکایت ، داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱۴ تا ۱۶ سال
نویسنده : روح انگیز سهرابی ، مربی مسوول مرکز فرهنگی ف هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان آبدانان - استان ایلام

مرد جوان قدمهایش رابه سختی برمی داشت مدام نگاهش به درگاه خانه بود، نمی دانست چگونه پدرپیر وبرادر جوانش که چندروزی است به خاطر لنگ شدن پایش خانه نشین شده ونوعروسش را تنها بگذارد، اما مجبور بود برای امرارمعاش وخرجی خانه راهی دیارغربت شود. اوسعی داشت گامهایش رااستوارتربردارد چراکه به آینده ای روشن امید داشت ومی دانست که رها کردن خانه وآبادی که درآن هیچ سرمایه ای ندارد تنها چاره ی کار اوست.

شرح داستان


مرد جوان قدمهایش رابه سختی برمی داشت مدام نگاهش به درگاه خانه بود، نمی دانست چگونه پدرپیر وبرادر جوانش که چندروزی است به خاطر لنگ شدن پایش خانه نشین شده ونوعروسش را تنها بگذارد، اما مجبور بود برای امرارمعاش وخرجی خانه راهی دیارغربت شود. اوسعی داشت گامهایش رااستوارتربردارد چراکه به آینده ای روشن امید داشت ومی دانست که رها کردن خانه وآبادی که درآن هیچ سرمایه ای ندارد تنها چاره ی کار اوست.

اورفت ورفت تا به یک آبادی رسید شنیده بود که مردی عرب وسخاوتمند دراین آبادی زندگی می کند واوتنها کسی خواهدبود که به اوکمک خواهد کرد،نشانی خانه ی مرد عرب راازچندکودک که درکوچه درحال بازی کردن بودند پرسید پس خانه راپیدا کرد وقتی به درخانه رسید درزد کسی دررابازکرد واز اوااستقبال نمود وارد خانه ای بزرگ شد  خانه راهروهایی بلند وطولانی وایوانی بزرگ که باگلیم وقالی هایی بانقش های زیبا فرش شده بود، مرد عرب روی ایوان نشسته بود مرد به اونزدیک شد سلام کرد وخودرامعرفی کرد، از مرد عرب درخواست کار نمود ، مرد عرب با گشاده رویی ازاواستقبال کرد پس از اینکه خستگی سفر ازتن بدرکرد کارجدیدش که چراندن چند شتر درصحرا بود رابه اومعرفی کرد،مرد عرب گفت:می دانم که راه زیادی رابرای رسیدن به اینجا طی کرده ای اما برای پذیرفتن تو وگماشتن برای انجام کار شرطی خواهم داشت وآن شرط این است که،محدوده ی چراگاه شتران برایت مشخص شده است نباید فراتر از آن وبه بالای تپه ی کنار محدوده بروی . مردکارگر شرط راپذیرفت وکار خود رادرخانه ی مرد عرب شروع کرد. او مدت ها به این کار مشغول بود ومردعرب نیز درعوض، دستمزد اورا،که سالیانه یک شتر بود به او می داد . روزی از روزها مردکارگر درصحرا مشغول چراندن شتران بود که نگاهی به قله ی کوه انداخت باخود فکر کرد چه رازی دربالای آن تپه وجود دارد دوباره به یاد قول خود که به مرد عرب داده بود افتاد وبی خیال آن شد .روز بعد دوباره به راز آن تپه فکر کرد چندروزی ذهن مردکارگر مشغول راز آن تپه شده بود ،دل به دریا زد وخودرا به بالای تپه رساند نسیم خنکی صورتش رانوازش کرد نفسی عمیق کشید ناگاه به یاد پدرپیر، برادر وهمسرش افتاد اشک درچشمانش جمع شد باخود گفت: وای برمن چگونه فراموش کردم که وسالیانی ازآنها غافل ماندم ، به طرف پایین تپه سرازیرشد وهمراه شتران راهی خانه شد او نزد مرد عرب رفت وازاوخواست که به او اجازه دهد تا به خانواده اش سربزند ، مردعرب باتعجب به اونگاه کرد وبه او گفت: بالای تپه رفتی؟ مردکارگر پرسید: ازکجا فهمیدی ؟ مرد عرب گفت: از آنجا که هوایی شده ای وفکر رفتن کرده ای . من می دانم که تو دیگر اینجا ماندگار نخواهی بود ، پس میزان دستمزدش راتعیین کرد وبه اواجازه داد که برود. قبل از رفتن ،مرد کارگر ازمرد عرب پرسید:مدت هاست که من درخانه ی شما کار می کنم اما هیچ سخنی از پدرتان که با شما زندگی می کند رانشنیده ام می توانم بپرسم چرا پدرتان سخن نمی گوید؟ مرد عرب گفت : پدرمن هیچگاه سخن بیهوده نمی زند چون سخنانش پند وحکیمانه است ودرقبال هرسخنش دستمزد می گیرد . مرد کارگر کنجکاوتر شد واز اوخواست که به پندی بدهد. پس نزد پیرمرد عرب رفت واو درخواست یک پند کرد ودرعوض یکی از شترهایش که از دستمزدش بود به اوداد. پیرمرد گفت: در سفر هیچگاه به یک غریبه اعتماد نکن. مرد کارگر دوباره درخواست یک پنددیگر نمود. پیرمرد گفت : درهر فصلی، شبانه هیچگاه دررودخانه ای که آب آن خشک باشدنخواب. مردکارگر شتر دیگری به او داد. مردکارگر گفت :یک پند دیگربگو: پیرمرد گفت: زود قضاوت نکن وتصمیم شبانه را به فردا موکول کن، مردکارگر سومین شتر رانیز به عنوان دستمزد به او داد وهمراه گله ی شترانش که حاصل زحمات چند ساله اش بود از خانه ی مرد عرب بیرون آمد وراهی دیار خود شد.  

او رفت ورفت تا غروب به یک دوراهی رسید، شخصی ،سردوراهی با او همسفر شد از آنجا که مسیر سفرشان یکی بود با هم به راه افتادند شب درجایی بیتوته کردند آنها باهم قرار گذاشتند که باهم نخوابند به نوبت نگهبانی دهند تا از اموال همدیگر مراقبت کنند اول مرد همسفر اوخوابید ومردکارگر بیدارماند وازشتران واموال همسفرش مواقبت کرد پاسی از شب گذشت دوست خودرابیدار کرد تااو نیز قدری بیاساید . همسفر بیدار شد واو دررختخواب دراز کشید ناگاه به یاداولین  پند پیرمرد عرب افتاد  درسفر به غریبه اعتماد نکن این صدا چندین بار درذهنش تکرار می شد. به بهانه ی دست به آب رفتن ،خود رادرپشت شتران قایم کرد، هنگام جدا شدن از رختخواب بدور ازچشم  همسفر غریب خود، رختخواب رابه گونه ای مرتب کرد که گویی شخصی درآن بخواب رفته است، پس از چند لحظه مرد همسفر به سراغ رختخواب رفت باتبری که دردست داشت قصد جان مردکارگر نمود. مرد کارگر که شاهد ماجرا بود از پشت شتران بیرون آمد .همسفر بادیدن او به وحشت افتاد وپا به فرار گذاشت. فردای آن شب مرد کارگر راه افتاد، درراه با یک کاروان همسفر شد آنها به راه خود ادامه دادند تا شب فرا رسید آنها بارهای خود راروی زمین انداختند مکانی که انتخاب کردندمسیر رودخانه ای خشک بود مردکارگر به یاد پند پیرمرد عرب افتاد که (هیچگاه شب دررودخانه ی خشک نخواب) ازکاروانیان خواست که بالای رودخانه بخوابنداما  آنهااعتنایی نکردندو اورا مسخره کردند هرچه اصرار کرد فایده ای نداشت . بالاخره اوشتران را درپیش گرفت وبربالای تپه ای کنار رودخانه خوابید ، نیمه های شب، باد تندی وزید ابرها ی سیاه به آن ناحیه آمدند وشروع به باریدن کردند آب دررودخانه جریان یافت به گونه ای که امان ازکاروانیان گرفت وسیلاب تمام آنها راباخود برد. مردکارگر بسیار ناراحت شد.

فردای آن شب به راه خودادامه داد رفت ورفت ورفت تا به آبادی خود رسید وقتی به خانه رسید شب شده بود آرام وارد خانه ی کاهگلی خود شد برادرش رادر ایوان خانه دید که به خواب رفته وارد اتاق شد همسرش رادید که اونیز به خواب رفته است نمی خواست آنها رابیدارکند چشمش به جوان رعنایی افتاد که کنارهمسرش به خواب رفته ،سرجایش میخکوب شد باخود اندیشید نکند بعد ازمن همسرم ازدواج کرده باشد!این موضوع برایش آزار دهنده بود ناگاه فکری به ذهنش خطور کرد او قصد جان آن جوان راکردبود ناگاه به یاد پندسوم مرد عرب افتاد هچوقت عجولانه تصمیم نگیر وتصمیم شبانه ات رابه فردا موکول کن! این صدا درگوشش طنین انداز شد باخود فکر کرد من برای این پندها بهایی پرداخت کرده ام همه درست وبجا بوده اند پس بهتر است پند سوم رانیز درزنگی ام نیز بکارببرم بیرون از خانه شب رابه صبح رساند فردا ی آن شب به خانه رفت بااستقبال گرم برادر وهمسرش مواجه گردید او ازنفر سومی که درخانه بود سوال پرسید برادرش گفت او پسرتواست بعداز تو متولد شد ،اشک از چشمان مرد سرازیر گشت وخدا راسپاس کرد که پند سوم نیز برایش کارساز بود.  


                                                                                                        پایان

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی