طلوع رویاها

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

دم غروب از پله ها بالا رفتم و هنگامی که آفتاب به طور کامل غروب کرد،دانه دانه ستاره ها را در آسمان چیدم،آن شب باد سردی می وزید،ستاره ها را به هر زحمتی که بود در آسمان چیدم.اما آخرین دانه از دستم افتاد .چه می توان کرد؟

شرح داستان

دم غروب از پله ها بالا رفتم و هنگامی که آفتاب به طور کامل غروب کرد،دانه دانه ستاره ها را در آسمان چیدم،آن شب باد سردی می وزید،ستاره ها را به هر زحمتی که بود در آسمان چیدم.اما آخرین دانه از دستم افتاد .چه می توان کرد؟

 از پله پایین آمدم اما در راه ستاره را دیدم که در خانه ای کاهگلی به زمین نشست، همان جا روی پله 1121 نشستم و چشمانم را پینه زدم به آن خانه  اتفاقاتی که قرار بود رخ دهد .

در آن خانه پدری زحمت کش و مهربان مادری صبور ،پسری معصوم ودختری کوچک و زیبا حضور داشت.آنان متوجه حضور ستاره نشدند.هر یک از آنها کاغذ و قلمی در دست داشتند .پدر این گونه می نوشت:

پروردگارا! امشب را به امید فردا سرمی کنم،خدایا نمی خواهم نا شکری کنم،امادیگرخسته شده ام.از این که هر شب با دست خالی به خانه برگردم و بگویم فردا دستانم پر خواهد شد.خسته شده ام از این که فرزندانم خجالت می کشند به مدرسه بروند .خدایا مگر تو خدا نیستی؟مگر خدا همه چیز را نمی بیند ؟مگر گریه ی دخترم رانمی بینی؟مگر حسرت پسرم را درک نمی کنی؟مگر آشوب دل همسرم را حس نمی کنی؟امشب را که سر کردیم حداقل فردا مرا شرمنده ی نگاه خانواده ام نکن.

مادر این گونه می نوشت: مهربانا! تو را سپاس به خاطر وجودت.تو را سپاس به خاطرصبوری ات .

خداوندگارا!دلم لبریز از گناه است می دانم،اما دلم شور شکم گرسنه فرزندان و شوهرم را می زند ،خدایا می دانم الآن همسرم احساس شرمندگی می کند،می دانم او نیز به من و فرزندانمان می اندیشد ، خدایا مرد را که می شناسی غرور دارد، هرگز بیشتر از این غرور مرد مرا نشکن باز هم به امید فردا می خوابیم .خدایا فردا را مانند امروز رسم نکن .

پسرک که سوادی نداشت،این گونه می گفت:

خدایا توپ پسر همساده را دیدی؟دلم می خواهد من هم داشته باشم ،خداجونم چرا مامان وقتی میره زیر پتو گریه می کنه؟ از دست من ناراحته چون من شبا جامو خیس می کنم؟ خدایا خودت می دونی حیاطمون برق نداره خوب منم می ترسم .چرا خواهرم لباساش پاله شدن؟اگه لباس من پاله بشه عیبی نداله ،آباجم گناه داره ،خجالت می کشه،چرا عمو اینا ماشین دارن،بعد وقتی ما سبارش می  شیم و می خندیم بابام میره و گریه می کنه ،اگه ما کار بدی می کنیم باشه دیگه سبار ماشین عمو نمی شیم. خدا جون گرسنمه چرا چیزی به ما نمی دی؟ دیروز دست مامانم برید. نتونستم جلوی خون اومدنشو بگیرم فکط گریه کردم.دیروز مامانم با بابام دعوا کرد شاید به خاطر من بوده.خداجون من مامان بابامو دوست دارم ولی تو رو بیشتر.خداجون میشه فردا غذا بخوریم؟

ستاره طاقت نیاورد و شروع به باریدن کرد.در همین حال دختر خانواده داشت این گونه می گفت:

 خدای خوبم دلم برای داداشم می سوزه آخه توپ نداره همسایه ها بهش مسخره می کنن،کفش خوبی هم نداره،لباساشم همشون پاره شدن .مامانم هر چی لباساشو پینه می زنه بازم درست نمیشن ،خداجونم دلم برات تنگ شده.خدایا امشب خیلی سرده ،دستاموببین قرمز شدن .راستی خدا جونم فردا قراره غذا بخوریم؟ من قول میدم کم بخورم و بقیه غذامو بدم به داداشم آخه اون خیلی گرسنه س .خدا جون میشه فردا وقتی رفتم تو کوچه یه گیر پیدا کنم؟آخه مو هام اذیتم می کنن خیلی بلند شدن.نه خدا فردا کمکم کن یه روسری پیدا کنم تا بدمش به مامانم.یایه کفش واسه داداشم یاجوراب واسه بابام.خدایا تو می دونی چرامامانم هر شب میره زیر پتو گریه می کنه؟نکنه به خاطر من باشه.چون دختر خوبی نیستم و همش گریه میکنم.نمی دونم خدا جون...

سکوت و دیگر هیچ صدایی نیامد...

پدر بعد از چند دقیقه خوابید ،مادر سر همان جای قبلی اش شروع به گریه کرد.پسر و دختر هر دو روی پای مادرشان به مهمانی رویاهاشان رفتند.باز هم مثل همیشه مادر بیدار است و با هق هق شبانه خود نوای لالایی را برای فرزندان خود می نوازد.پله به پله پایین می آیم تا به صفر می رسم. آیا فردا آنان غذا خواهند خورد و به آرزو هاشان خواهند رسید؟

  • الناز بیگ محمدی/14 ساله/مرکز شماره 4 ایلام(3 سال سابقه عضویت)

 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵