سرزمین الفبا

دسته : عاطفی
زیر رده : داستانک
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال
نویسنده : مهلا علی نژاد

حرف (م) که در اول کلمه ی (ما) ایستاده بود و پادشاه حروف بود به خاطر شکست جادوگر کم کمی به خودش مغرور می شود و از حروف دیگر فاصله می گیرد.

شرح داستان

سرزمین الفبا

یک روز حروف الفبا در سرزمین خودشان شاد و خرم بازی می کردند که یکهو جادوگر بدجنس آمد تا همه ی حروف الفبا را بدزدد و با آن ها کلمات جدید بسازد. پادشاه آن ها که  (م) بود خیلی عصبانی شد و با اعضای شورای هیئت منصفه یعنی با خانم (ن)، آقای (الف) و آقای (ب)  رفتند به زیرزمین و جلسه ای گذاشتند. پس از تصمیمات، آن ها دیدند که جادوگر تمام حروف الفبا را برده است و شهر آن ها سوخته است. جادوگر حروف الفبا را مجبور می کرد تا کلمات جدید اما زشت و بی معنی را در لغتنامه راه دهند. اما دید کلمه ای که        می خواهد یک یا دو حرف کم دارد. پس از کمی حساب و کتاب متوجه شد (م)، (ب)، (ن) و (الف) را نیاورده است. او دوباره به شهر الفبا رفت و دید که پادشاه (میم) آن ها را به مبارزه طلبیده است. در حالی که جادوگر داشت با پادشاه (میم) مبارزه می کرد، خانم(ن)، آقای (الف) و آقای (ب) در حال آزاد کردن بقیه ی الفبا بودند. جادوگر پادشاه (میم) را از پا در آورده بود و او را شکست داد. در همین لحظه بقیه ی الفبا آمدند و با همدیگر جمله ای ساختند و همین گونه جملاتی می ساختند که جادوگر تحقیر شود. به او می گفتند: تو خیلی ضعیف و بد هستی، ما قوی هستیم. وقتی که جادوگر پادشاه (م) را دید که اول کلمه ی (ما) ایستاده و خیلی سرحال است از شجاعت حروف الفبا ترسید و برای همیشه از آن سرزمین رفت و آن جا را ترک کرد. حروف الفبا خودشان را به شکل کلمات شادی بخش در می آوردند و می خواندند.

حرف (م) که در اول کلمه ی (ما) ایستاده بود و پادشاه حروف بود به خاطر شکست جادوگر کم کمی به خودش مغرور می شود و از حروف دیگر فاصله می گیرد. حالا حرف (میم) تنها شده و حروف دیگر هم بدون (میم) مجبورند به زندگی خود ادامه دهند. تا این که یک روز حروف الفبا دور هم جمع شده بودند تا شعر شادی را بخوانند اما به هر کلمه که می رسیدند جای حرف (م) در آن کلمه خالی بود. حرف ها یکی یکی خودشان را جای حرف میم می گذاشتند اما شعر شادی دیگر شاد نبود. شعر بی معنی شده بود. حرف ها دیگر کلافه شده بودند تا این که حرف (دال) از آن وسط فکری به ذهنش رسید. او گفت: ما باید کاری کنیم تا (م) از کارش پشیمان بشه و باز بتونه پادشاه خوبی برای ما باشه و با ما دوست باشه. همه ی حروف الفبا وقت داشتند تا برگشتن (میم) از نمایشگاه سیارات که در سرزمین علامت ها بود نقشه را عملی کنند. هر کس وظیفه ای داشت. وقتی(میم) با کلی خرید از نمایشگاه برگشت دید که همه جا سوخته و همه چیز نابود شده و لباس هایی که (میم) آن ها را آخرین بار تن دوستانش دیده بود پاره بر زمین افتاده. او گریان لباس ها را به سینه اش چسباند و اشک می ریخت تا این که بعد صدای آشنایی شنید. بله، جادوگر برگشته بود. (میم) خیلی غمگین و عصبانی بود. غمگین چون آخرین بار با دوستانش بد تا کرد و عصبانی برای این که جادوگر دوستان (میم) و سرزمینش را نابود کرده بود. (میم) پس از سال ها دوباره این صحنه را به خاطر آورد. صحنه ای که با جادوگر رو.به رو شده بود و جان دوستانش را نجات داد و حالا دوباره مجبور بود برای دوستانش مبارزه کند. اما جادوگر گفت: «صبرکن؛ اول بگو ببینم، اگر دوستانت و بقیه ی اهالی شهر حروف الفبا اینجا بودند بهشون چی می گفتی؟» (میم) گفت: «ازشون عذرخواهی می کردم و می گفتم که می خواهم دوباره با همدیگر دوست باشیم.» ناگهان جادوگر ناپدید شد و صدایی گفت:« الان هم دیر نشده!!!» صدای (دال) بود. همه ی اهالی شهر حروف الفبا زنده بودند. آن ها با شادی و خوشحالی همه دور (میم) جمع شدند. (میم) از کارش خجالت کشید و از (دال) پرسید چطوری این قدر خوب صحنه سازی کردین؟ (دال) گفت: « با دستگاه شبیه سازی.» (میم) پرسید: «مرا می بخشید؟» همه گفتند معلومه که می بخشیمت، تو پادشاه ما هستی.» بعد شنل (میم) را بر تنش پوشیدند و با همدیگر یک صدا خواندند:

ما همه با هم هستیم

ما هیچ غمی نداریم

چون که ما با هم هستیم

وقتی یه کاری می کنیم

زود ما میشیم پشیمون

پس بهتره که امروز

باشیم خوب و خندون

مهلا علی نژاد، 14 ساله

بخش مکاتبه ای آفرینش های ادبی

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران