باران رحمت
غصه ابر کوچولو
در آسمان خدا ابر سپیدی با پدر و مادرش زندگی میکرد. ابر کوچولو خوشحال و سرخوش در هوای زمستانی از اینور آسمان بالهای ابریش را باز میکرد و پرواز میکرد. صدای خندههای ابر کوچولو تمام آسمان را پرکرده بود. گاهی هم ابرهای دیگر چشمغرهای هم به او میرفتند.
البته ابر کوچولو بااینکه میخندید ته ته قلبش یک غصه هم داشت. او از زمانی که به دنیا آمده بود یک قطره باران هم نداشت. وقتی دوستانش را میدید که مشغول بارندگی هستند به آنها حسودی میکرد.
پدر و مادر ابر کوچولو هر کاری کردند هیچ فایدهای نداشت..............
باران رحمت
در آسمان خدا ابر سپیدی با پدر و مادرش زندگی میکرد. ابر کوچولو خوشحال و سرخوش در هوای زمستانی از اینور آسمان بالهای ابریش را باز میکرد و پرواز میکرد. صدای خندههای ابر کوچولو تمام آسمان را پرکرده بود. گاهی هم ابرهای دیگر چشمغرهای هم به او میرفتند.
البته ابر کوچولو بااینکه میخندید ته ته قلبش یک غصه هم داشت. او از زمانی که به دنیا آمده بود یک قطره باران هم نداشت. وقتی دوستانش را میدید که مشغول بارندگی هستند به آنها حسودی میکرد.
پدر و مادر ابر کوچولو هر کاری کردند هیچ فایدهای نداشت. کمکم همهی ابرها سروصدایشان بالا گرفت که چرا از ابر کوچولو هیچ بارانی نمی باره.
مادرش کنج آسمان مینشست و با دلی غمگین اشکهایش را پاک میکرد و پدر غم و غصه را به روی خود نمیآورد ولی از درون ناراحت بود. مشکل هر روز بزرگتر و بزرگتر به نظر میرسید.
در یکی از روزهای بارانی خورشید خانم که پشت ابرها پنهانشده بود و از اینکه نتوانسته بود نورهای طلاییاش را به زمین بفرستد کمی کسل بود مادر ابر کوچولو را دید که یواشکی گریه میکند. خورشید از سر بیحوصلگی خمیازهای کشید و گفت: چرا اینقدر خودت را ناراحت میکنی؟ چرا اینهمه غصه؟ چرا اینهمه اشک؟ من مطمئن هستم ابر کوچولو هم روزی قطرههای باران را از خودش به سمت زمین سرازیر میکند، آنوقت است که لبهایت پر از گل خنده میشود.
مادر اما سکوت کرد و به دوردستها خیره شد.
روزها از پی هم میگذشتند و مشکل حل نمیشد. همه منتظر بودند ابر کوچولو هم به کمک آنها بیاید و با قطرات باران خود زمین را سیراب کند.
دریکی از روزهای آفتابی ابر کوچولو از خواب بیدار شد. انگار چشمهایش را به هم دوخته بودند. دوباره به یاد مشکلش افتاد دلش آرام و قرار نداشت. فکری مثل برق از سرش رد شد تمام نیروی جوانیاش را جمع کرد و با خودش گفت:
من که هیچ سودی برای دیگران ندارم تازه غم و غصهای برای پدر و مادرم شدهام. من باید از اینجا بروم. به یک جای دور جایی که کسی مرا نشناسد جایی که...
همینطور زیر لب با خودش حرف میزد و با چشمانی غصهدار به آسمان آبی نگاه کرد. دل کندن ازآنجا برایش سخت بود ولی انگار چارهای نبود. روانه شد و مدتی میان ابرها پرواز کرد.
آن روز خورشید خانم لبخندی به ابر کوچولو زد و گفت:
امروز چه روز زیبایی است. هوا چقدر خوب است اینطور نیست؟
ابر کوچولو باحالتی ناراحت گفت: آره همینطور است.
خورشید که متوجه ناراحتی ابر شده بود پافشاری کرد و علت ناراحتیاش را پرسید. ابر کوچولو احتیاج داشت با کسی درد و دل کند اما انگار زبانی برای گفتن نداشت. از خورشید خانم خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد خودش هم مقصد را نمیدانست. فقط میرفت. از دور گنجشکی را دید که پروازکنان میرود. ابر کوچولو با صدایی بلند گنجشک را صدا زد.گنجشک پرهایش را چند بار باز و بسته کرد. ابر کوچولو آهسته سلام کرد و پرسید:
گنجشک پر طلایی کجا میروی؟
گنجشک با خوشحالی گفت:
من برای پیدا کردن غذا به این سمت آمدهام الآن هم به نزد جوجههایم میروم. تو به کجا سفر میروی؟
ابر کوچولو آهی از عمق دلش کشید و داستان زندگیاش را تعریف کرد. گنجشک پر طلایی بالهایش را روی ابر کشید و با این کار احساس همدردی خودش را نشان داد و با مهربانی دورش پرواز کرد و گفت:
غصه نخور ابر کوچولو، امروز را مهمانخانه من باش. ابر سپید پرسید:
گنجشک مهربان خانهی تو کجاست؟
گنجشک با لبخندی که روی لبش داشت گفت:
گنجشک مهربان خانهی تو کجاست؟
گنجشک با لبخندی که روی لبش داشت گفت:
خانه من، خانه من در همان شهر امام مهربانیهاست. امام خوبیها، امام بخشندگیها...من مطمئنم میان دیدار من و تو رازی است که فقط خدا از آن خبر دارد.
درراه رفتن به خانه؛ گنجشک از شهر مقدس مشهد برای ابر کوچولو صحبت کرد، از پنجرههای فولادی، از سقاخانهی آقا. خلاصه کلی باهم حرف زدند تا به مقصد رسیدند.
خانهی گنجشک یکخانه کوچک و صمیمی بود. جوجههایش انگار میخواستند با زبان بیزبانی به ابر کوچولو خوشآمد بگویند. آنها تا به خال از این نزدیکی ابر ندیده بودند.
ابر کوچولو آن شب را مهمانخانه آنها بود. مهمان شهری پر از عشق و دوستی. آن شب با همهی خوشیها و دلتنگیهایش صبح شد.
ابر کوچولو با صدای جیکجیک جوجهها همراه با خمیازهای از خواب بیدار شد. صدای جوجهها در سرش ضربه میزد.ابر کوچولو به گنجشک سلام کرد و گفت:
چه صبح دلانگیزی. تمام دیشب را به آقای مهربانیها فکر میکردم. گنجشک خندهای کرد و گفت: حتماً دلت میخواهد به حرم بروی؟
ابر کوچولو گفت: حرم!
گنجشک این بار بلندتر خندید و گفت: فقط صبر کن.
گنجشک و ابر کوچولو، وقتی خورشید خانم کامل در وسط آسمان قرار گرفت، روانه حرم شدند. به حرم که رسیدند دل ابر کوچولو لرزید. احساس خوبی داشت. گنجشک تمام آنچه را که باید از آقا تعریف کند، گفت. هر دو بالای حرم ایستاده بودند. ابر کوچولو فقط گوش میکرد. گنجشک گفت: حتماً قصه ضامن آهو را شنیدهای؟
ابر کوچولو باحالتی متعجب به او نگاه کرد. گنجشک با لبخند همیشگیاش قصه ضامن آهو را برایش تعریف کرد.
گفت: این آقای مهربان ما ضامن آهو شده بود. آهوی بیگناهی که در پیغذا برای بچههایش بود. ولی شکارچی آن را میگیرد. آنجاست که آقا امام رضا مثل یک نجاتدهنده میرسد و آهو را ضمانت میکند و آهو میرود و به بچههایش غذا میدهد و برمیگردد. آنجاست که دل سیاه شکارچی هم سفید میشود. گنجشک ادامه داد. قصههای آقا که فقط قصهی آهو نیست. آقا از این مهربانیها زیاد دارد. آقا همیشه بخشنده بوده است. به همه کمک میکرده است. به فقیران، به یتیمان، حتی به ما حیوانات. هر چه میخواهی میبخشد.
گنجشک بالهایش را باز کرد و پروازکنان پیش کبوترهای حرم رفت تا ابر کوچولو با آقا تنها باشد. ابر کوچولو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست. صدایی نداشت. توی دلش گفت:
اصلاً چه خوب شد که من بارانی ندارم. اگر از من هم مثل بقیه ابرها باران سرازیر میشد که من با آقا آشنا نمیشدم و هیچوقت حرم را نمیدیدم. چه خوب شد...چه خوب شد...توی دلش حرف میزد.
ای امام مهربانی...ای امام بخشنده من مطمئن هستم آمدنم پیش تو بیدلیل نبوده است. خدا میخواست در یکگوشهای از این دنیا ابر کوچولویی هم به خدمت امام رضا درد و دل کند و قصه زندگیاش را تعریف کند. ابر کوچولو یاد قصه و غصهاش که افتاد ناگهان بیاختیار اشک از چشمهایش سرازیر شد. یکدانه...دو دانه...سه، پنج، ده تا هزارتا دانه اشک. چشمهایش بسته بود و اشک میریخت که صدای گنجشک را شنید.
ابر کوچولو...ابر کوچولو دارد باران میآید.
چشمهایش را باز کرد. حرم آقا دارد خیس میشود. مگر میشود خودش هم باورش نمیشد. او که بارانی نداشت. اشکی نداشت. خودش هم باورش نمیشد. یاد حرف گنجشک افتاد "آقا هر چه دارد میبخشد حتی به حیوانات"و با خودش گفت: حتی به یک ابر کوچولو.
آقا، به ابر کوچولو بخشید. به او یک معجزه بخشید. ابر کوچولو گفت: باید بروم...باید بروم این خبر را به تمام ابرها، به پدر و مادرم بدهم. به بالای سرش که نگاه کرد، خورشید خانم از پشت ابرها به او چشمک زد.
صباا کشتکاری /10ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بندر ریگ - استان بوشهر