سفر به شهر آرزوها

گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : امیرحسین عزتی

امیرحسین عضو نوجوان مرکز اندیشه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان تهران است .او 15 سال دارد و اثرش برگزیده کشوری در جشنواره رضوی در بخش(سفرنامه و خاطره‌نویسی) شده است.

شرح داستان

امسال هم مثل سال هاي قبل ، خيلي دوست داشتند كه دراين سفر زيارتي همراه ما باشند ؛ولي امام رضا (ع) ،دعوت آن ها را قبول نكرد . آن هايي كه نرفتند خيلي دوست داشتند كه جاي ما باشند  ولي اين ممكن نشد وتنها كاري كه آن ها توانستند بكنند اين بود كه به ما بگويند : التماس دعا !

همه لحظه شماري مي كرديم كه زودتر ، روز موعود برسد وما به سفر مشهد مقدس برويم . روزها پشت سرهم سپري شد . بچه هايي كه قرار سفر داشتند ،به هم مي گفتند فلان روز آن جاييم ، خوش مي گذرانيم ،باورت مي شود!!!

خلاصه روز موعود رسيد وما از زيرقرآن جلوي درخانه ، رد شديم .آب پشت سرما ريختند .من با گفتن يك بسم الله ،از خانه بيرون رفتم به سمت مسجد راه افتادم .آره درسته مسجد، مي دوني چرا مسجد‌؟ چون ما داشتيم از طرف مسجد به سفر زيارتي مي رفتيم .

خلاصه كمي درمسجد مانديم ،حاضر غايب شديم وبه سمت اتوبوس راه افتاديم .خانواده هايي كه بدرقه ما آمده بودند اشك شوق مي ريختند وفكر كنم كه چون همراه ما نيستند، ناراحت بودند .بالاخره اتوبوس به راه افتاد ومن مطمئن هستم كه بچه ها از خوشحالي مي خواستند پرواز كنند شايد هم با خودشان مي گفتند : «اي ول .... »، ديگه مي توانيم شب ها بيدار بمانيم وبا هم حرف بزنيم .

وقتي رسيديم راه آهن ، همه بچه ها شبيه تشنگان كربلا دنبال آب مي گشتند كه سيراب شوند. بعداز چنددقيقه سوارقطار شديم وبه راه افتاديم .شب شد قرارگذاشتيم كه بيدار باشيم .اما به خاطرحفظ آرامش قطار مجبور بوديم كه آرام وبدون سر وصدا باشيم .بعضي ها هم خود را به خواب زده بودند.

به ما گفته بودند كه گوشي ،همراه خود نياوريد. من با ترس ولرز گوشي را با خودم بردم اما آن را روي خاموش گذاشتم . شب آرام از زير پتو آن را روشن كردم تا ببينم در دنياي مجازي چه خبر است ؟تلگرام را نگاه كردم ديدم اي بابا ،منصور ،علي ،آرش وهمه آنلاين هستند ؛با ديدن اين وضعيت خنده ام گرفت ،آنقدر خنديدم كه از خنده ي من همه ي آنهايي كه توي كوپه بودند متوجه شدند، آن ها هم پراز خنده بودند. وبه اين وسيله متوجه شديم كه خيلي ها با خود گوشي ،آورده اند .

من وسرگروه رفتيم تا از بوفه خريد كنيم، اما هيچي نخريديم چون آنقدر ،گران فروش بودند كه نمي شد خريدي انجام داد . ساعت سه نصف شب به مشهد رسيديم .

 بچه ها را به زور از خواب شيرين صبح بيداركرديم .هر كس هم بلند مي شد يك پس گردني به ما مي زد ومي گفت بگير بخواب رسيديم كجا بود؟

خلاصه همه بيدار شدند، وسايل را جمع كرديم واز كوپه ها بيرون رفتيم .بچه ها كوپه ها را آنقدربه هم ريخته بودند كه نگو و نپرس .

سوار اتوبوس شديم ،به حسينيه اي در همان نزديكي ها رفتيم .همه بچه ها براي خودشان جا گرفتند .هر كس روي جاي مورد علاقه ، با ديگري سروكله مي زد ؛ بعداز مشخص شدن جا ،همه گرفتند خوابيدند .

صبح بيدارشديم،دل توي دلم نبود كه به حرم برويم ،پس از صبحانه حاضرشديم  وبه حرم رفتيم ،حرم حال وهواي ديگري داشت .هنوز باورنكرده بودم كه به مشهد رسيديم ووارد حرم امام رضا (ع)شديم . ساعت ها وروزها سريع مي گذشت،البته با ما هم خيلي خوش مي گذشت.

به پارك آبي رفتيم ،همه ي سرسره ها را سوار شديم ،بجز يكي ،چون آن سرسره خراب بود!

بعدازپارك آبي همه بچه ها ديگر حال راه رفتن هم نداشتند .وقتي به حسينيه رسيديم ، همه گرفتند خوابيدند.

سه روز گذشت خيلي سريع گذشت وخيلي هم خوش گذشت . وقتي به خودمان آمديم ديديم دوباره سوار قطارهستيم وداريم بر مي گرديم . واي !! هركس توي حال خودش بود ديگر حتي خوردن آب وروشن كردن گوشي وهيچ چيز برايم معنا نداشت . فقط دوست داشتم به خانه برسم ودر پناه خدا وامام رضا(ع)، به زندگي خود ادامه دهم ......

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩۵