خاطره با آقای مهربان
آرزو
تابستان بود. خورشيد مشهد گرمتر از خورشيد ما نبود. وقتي به حرم رسيديم .....
تابستان بود. خورشيد مشهد گرمتر از خورشيد ما نبود. وقتي به حرم رسيديم مامانم گنبد طلاييرنگ را كه از دور مثل يك خورشيد ميدرخشيد به من نشان داد. خيلي قشنگ بود. خيلي مهربان بود. شايد از بابا هم بيشتر.
مشهد خيلي شلوغ بود. همه ميخواستند با آقاي مهربان حرف بزنند. من هم حرفهاي خصوصي با او داشتم ولي داخل صحن به من راه نميدادند. سوار دوش بابام شدم. وقتي بالا باشي احساس خوبي داري همهجا رو بهتر ميبيني.
من دستام رو براي گرفتن ميلههاي طلايي دراز كردم ولي نشد. بابام خسته شد و من بيرون اومدم. ناراحت بودم كاش آقاي مهربان ميرفت يك جاي خيلي بلند تا همه اونو ميديدند شايدم تقصير حرفهاي ما بود.
به كبوترهاي قشنگ نگاه كردم. بابا كبوتر زيبايي را كه دور گردنش يه حلقه موي سياه بود پيشم آورد بعد گفت: بابا ميتوني حرفاتو به كبوترا بگي. اونا پر ميزنند و ميروند بالا. و من آروم تو گوشش گفتم: آقاي مهربان چشمهاي زنداييام را خوب كن. ديگه بابا هم مهربان شد.
شكيبا شاكرنسب/گروه سنی ب
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _خوزستان