کلاغی که دلش سنگین شد!
داستان کودک رضوی
روزی در یک روستا ،کلاغی زندگی می کرد . کلاغ خیلی غمگین بود! یک روز کبوتری از حرم امام رضا(ع) به روستا آمد و به کلاغ گفت: ((برای چی غمگین هستی؟))
کلاغ گفت: ((من بچه ندارم و دوست دارم به حرم امام رضا ( ع) بروم ولی خجالت می کشم چون سیاه و زشت هستم))
کبوتر گفت: (( تو هم یکی از آفریده های زیبای خدا هستی))
کلاغ گفت: ((ولی من می خواهم یک گوشه دعا کنم که کسی مرا نبیند.))
کبوتر گفت: ((اشکالی ندارد.من کمکت می کنم.))
روزی در یک روستا ،کلاغی زندگی می کرد . کلاغ خیلی غمگین بود! یک روز کبوتری از حرم امام رضا(ع) به روستا آمد و به کلاغ گفت: ((برای چی غمگین هستی؟))
کلاغ گفت: ((من بچه ندارم و دوست دارم به حرم امام رضا ( ع) بروم ولی خجالت می کشم چون سیاه و زشت هستم))
کبوتر گفت: (( تو هم یکی از آفریده های زیبای خدا هستی))
کلاغ گفت: ((ولی من می خواهم یک گوشه دعا کنم که کسی مرا نبیند.))
کبوتر گفت: ((اشکالی ندارد.من کمکت می کنم.))
روزی کلاغ، به حرم امام رضا (ع) پر زد . وقتی به حرم رسید با دیدن آن همه کبوتر خجالتش بیشتر شد، برای همین هم رفت زیر گنبد تا کسی او را نبیند و دعا کرد : ((یا امام رضا(ع) من بچه ندارم .خودت به من بچه بده!))
کلاغ راه افتاد و به طرف روستا رفت. بعد از چند ماه ،دل کلاغ سنگین شد و سه تا تخم از داخل شکمش بیرون آمد . بعد از چند روز هم تخم ها شکستند و سه جوجه کلاغ سیاه از دل تخم ها بیرون آمدند .
کلاغ گفت: امام رضا(ع) از تو ممنونم که سه تا بچه کلاغ به من دادی!
اثر نوجوان 10 ساله فرازامیدی عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز فرهنگی هنری شهرستان فارسان استان چهارمحال وبختیاری است .