خدا گندم گذاشته

اولین روزه داری

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱۴ سال

خدا در یخچال را باز کردم چقدر گرسنه بودم غذاهای تو یخچال برّ و برّ نگام می کردند . فکر می کردم افطار که شد از کجا شروع کنم . یک کشک می گذارم تو لپم و تا چند ساعت همان جا نگهش می دارم؛ یک کاسه ماست می خورم و جیگرم حال می یاد . حتما لواشک هم می خورم . یک مشت مغز گردو هم .......

شرح داستان

تو دلم گندم گذاشته


خدا در یخچال را باز کردم چقدر گرسنه بودم غذاهای تو یخچال برّ و برّ نگام می کردند . فکر می کردم افطار که شد از کجا شروع کنم . یک کشک می گذارم تو لپم و تا چند ساعت همان جا نگهش می دارم؛ یک کاسه ماست می خورم و جیگرم حال می یاد . حتما لواشک هم می خورم . یک مشت مغز گردو هم بر می دارم و جلوی تلویزیون دراز می کشم و کم کم می خورم .

گفت : یکساعته در یخچال رو باز گذشتی ، دنبال چی می گردی ؟

در یخچال را بستم . مامان بود چادرش را درآورد و قرآن را گذاشت توی کمد وگفت : فردا باهام بیا دوره قرآن . اگه روزه باشی و قرآن بخونی خیلی صواب کردی .

گفتم : بهتر . از دست اين وروجك هم راحت مي شم .

مامان آمد توی آشپزخانه و سه لیوان برنج پیمانه کرد و ریخت توی ظرف . گفت : از فردا مي دم با بابا بره سر زمين .

گفتم : تا اذون چقد مونده ؟

مامان گفت : گشنه شدی ؟

گفتم : خیلی . دلم چای شیرین و گردو پنیر می خواد .

مامان رفت طرف ظرفشویی . آب را که روی برنج باز کرد بوش بلند شد . دلم ضعف رفت تا حالا اینقد بوی برنج را خوب حس نکرده بودم . مامان چنگ می زد به برنجها و بوش را بیشتر بلند می کرد . گفت : روز اولی که آدم گنش نمی شه . یک خوشه گندم خدا توی شکمت گذاشته .

گفتم : اِ ... از کجا می دونی ؟

مامان خندید و آب را شُر خالی کرد توی ظرفشویی . حتما خودش هم دلش می خواست مثل همیشه یک دانه برنج نرم را بندازد توی دهنش . ولی دوباره آب را باز کرد توی ظرف برنج و شروع کرد به چنگ زدن گفت : وقتی بچه بودم مامانم می گفت روز اول ماه رمضان خدا یک خوشه گندم توی دل آدم می گذاره تا گشنه نشی هر روز که می گذره یک دانه از گندم ها را برمی داره و روز آخر هیچی گندم توی شکمت نیست . اگه روز آخر گشنه بشی حرفی ، ولی الان نباید گشنه بشی ، چون یک خوشه گندم توی دلِت .

تلفن زنگ خورد بابا بود . گفت : به مادرت بگو چند سبد بده . بیار سر زمین گوجه ها رسیدن باید بکنمش .

مامان داشت توی برنج ها نمک می ریخت . همیشه شوریش را با نوک انگشتش امتحان می کرد ولی حالا دستش را زیر آب شست . سبدها را که گوشه حیاط بود نشانم داد و گفت : برو زهرا بابات به گرما نخوره . دهن روزه گناه داره . گفتم چی من ؟ گفت : پس کی ؟ مسخره بود بگم مهدی . مهدي فقط 6 سال سن داشت و هنوز هم توي كوچه داشت بازي مي كرد . پای خودم بود . روسریم را محکم بستم و چادرم را به کمرم بستم و 3 تا جعبه پلاستیکی را گذاشتم روی سرم و راه افتادم . هوا داغ بود . گشنم بود شاید خدا یادش شده گندم توی دلم بگذاره ولی خدا که هیچی یادش نمی ره . با خودم گفتم : شاید هم باورش نشده که من بتونم روزه بگیرم گفته حالا ببینم چی می شه واقعا روزه می گیره یا نه ؟ بعد براش گندم می گذارم . ولی خوب خدا که گندم کم نداره . تو دل همه حتما می گذاره شاید اینقد زیاد باشه که تو دل کافرا هم بگذاره . داشتم با خودم فکر می کردم که سگ دیوونه حاج باقر یک وقی زد که یه قد پریدم. سبدهام پرت شد روی زمین . گفتم : چخه ... چخه ... دیوانه . تو هم سگی ؟ خری ! هنوز غریبه ، آشنا حالیت نمی شه ؟ زل زده بود بهم نگاه می کرد . رفتم سبدهام را از روی زمین جمع کردم. آروم زوزه کشید و دم تکان داد . گفتم : برو خودت رو لوس نکن . دلم کنده شد . تازه امروز روزه هم هستم . بدبخت ! یک عالم گناه کردی . یک زوزه ی دیگه کشید . سبدهام را روی سرم گذاشتم ورفتم طرف زمین . نوبت آب بابا بود . شُرشُر آب صاف ، دل آدم را می برد . همچین دلم می خواست سرم را بکنم توی آب و قُلپ قُلپ آب بخورم . چرا تا حالا اینکار را نکرده بودم حتما ماه رمضان تمام بشه اینکارو می کنم . داد زدم : بابا کجایی .... کجایی بابا . بابا ته باغ نشسته بود وگوجه جمع می کرد و گوشش رو چسبانده بود به شانه ش و با کسی حرف می زد . به باغ نگاهی انداختم . زمین یک دست گندم بود و دور تا دور زمین آفتاب گردان بود که به طرف خورشید چرخیده بودند . فکر کردم اگر خورشید بودم حسابی حالشان را می گرفتم .هی می رفتم اینور آسمون و باز می رفتم اونور بعد اونها هم مجبور می شدن هی گردنشون را اینور کنند و اونور کنند . یا اصلا قایم باشک بازی می کردم هر کی زودتر پیدام کرد برنده می شه .بابا یک گوشه زمین کنار جوبها را گوجه کاشته بود برا دل مامان . حرفش تمام شد و گوشی را گذاشت تو جیب پیرهنش . گفتم : سلام بابا . لبهاش خشک خشک بود و گوشه هاش سفیدک زده بود . حتما دلش یک چای داغ می خواست . گفت : سلام بابا تا من برم راه جوبها را سر بزنم توهم یک سبد بردار و برو هر چی گوجه رسیده بود بکن . بابا بیل را برداشت و رفت . گندم ها تا دو سه هفته دیگه همشون زرد زرد می شدند الان هم تک و توک اونهایی که قد کشیده بودند زرد شده بودند یکی را کندم و توی دستم سابیدم . کف دستم را تیزی نرمشان قلقلک می دادند. بوی گندم چه بوی خوبیه . هنوز نرم هستند و حتما مزه خامی خوبی دارند . گندم های توی دستم را ریختم جلوی لانه مورچه ها که هر چی گندم به روی زمین می ریخت را بِکِش بِکِش به لانه شان می بردند . نشستم به گوجه جمع کردن . هوا داغ شده بود . بابا بیل روی دوشش بود و به سمتم آمد . گفت : روزه ای بابا . سرم را بلند کردم و گفتم : بله بابا . چشماش روی صورتم مهربان شدند و چند تا چین صورت آفتاب سوخته اش باز شد گفت : پیر شی بابا . مزرعه گندم زیر باد ملایم و گرم می رقصید حتما خدا یک خوشه گندم هم توی دل من گذاشته . اون خداست و هیچی یادش نمی ره .

****

مامان گفت : چرا دراز کشیدی ؟ مگه نمی یای ؟

گفتم : نه

گفت : نه ؟ امروز روز آخره . همه سرش دعوا دارن که قل هو الله به اونها بیفته . این همه روز اومدی حقت را کس دیگه می گیره ها .

گفتم : می ترسم از گشنگی بمیرم .

مامان اول چشماش گشاد شد و بعد تنگ شد. گفت : حالت خوبه مادر ؟

گفتم : ها خوبم . ولی دیگه گندم توی شکمم نیست . مامان گیج شده بود اصلا یادش رفته بود .

گفتم : امروز روز آخرِه دیگه گندم توی شکمم نیست . یکدفعه صورتش باز شد و هرهر خندید گفت : پاشو حالا تا شب خیلی مونده دیگه اگه خدا هم گندم توی شکمت نگذاشته باشه عادت کردی . مطمئن باش نمی میری .

***

چادرم را سرم کردم و نشستم سر جام . کنار مامان امروز همه خوشحال بودند الکی می خندیدند . شوخی های بی مزه می کردند و غش غش می خندیدند . سکینه خانم گفت : زهرا جان روزه ای ؟ مامان زودتر از من گفت : بله . روزهه . همه روزه هاش را گرفته و بعد چادرش را جلوی صورتش گرفت . حتما دلش می سوزه که لاغر شدم و با حرکت صورتش به سکینه خانم هم می گه که طفلک لاغر شده . سکینه خانم بلند گفت : ماشاء الله به دختر جمال خانم امسال همه روزه هاش را گرفته برای سلامتیش صلوات بفرستید .

سرخ شدم و دست و پام را گم کردم همه با خوشحالی و تحسین نگام می کردند و صلوات می فرستادند . آب شدم رفتم توی زمین .

امروز دو جزء را با هم می خواندند 29 و 30 . تا اگر فردا عید شد قرآن را ختم کرده باشند . قرآن را سه دور خواندند . همه مواظب بقیه بودند تا کسی جِر نزند . اما بدون هیچ جر زدنی قل هو الله به من افتاد. همه صلوات فرستادند . مامان محکم بغلم کرد و ماچم کرد دلش اصلا شور نمی زد که باید همه را آش بدهد خیلی ذوق زده شده بود . سرخ شده بودم، سه بار برام صلوات فرستادند و قل هوالله را خواندم . هنوز دلم جوش می زد که مبادا غش کنم . امروز هیچ دانه ای تو دلم نبود .

بابا غروب خانه آمد . مامان سفره افطاری را می چید و براش با آب و تاب از من می گفت . بابا خوشحال بود مثل خوشحالی زنهای دوره قرآن . قبل از افطار پول را دست به دست کردیم . مهدي دلش نمي آمد پول را به من بدهد و مي خواست براي خودش باشد . كلي به اداهاش خنديديم . بابا امروز سرمان را دست کشید و ماچمان کرد کاری که کمتر می کرد . صدای اذان بلند شد . امروز توی دلم اصلا گندم نبود اما هم گرسنه نشده بودم و هم قل هو الله احد به من افتاده بود


عزت صدیقی لویه – كارشناس ادبي

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد - خراسان رضوی