پناه بی پناهان

داستان کودک رضوی

زیر رده : داستانک
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٠ سال
نویسنده : سبحان صابری

گنجشک کوچولو برای مادرش پرواز می کرد به خاطراینکه پرواز کردن را خوب یادگرفته بود.مامان گنجشک با خوشحالی به گنجشک کوچولونگاه می کردواورا تشویق می کرد ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید صدای شلیک تفنگ بود .

شرح داستان

گنجشک کوچولو برای مادرش پرواز می کرد به خاطراینکه پرواز کردن را خوب یادگرفته بود.مامان گنجشک با خوشحالی به گنجشک کوچولونگاه می کردواورا تشویق می کرد ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید صدای شلیک تفنگ بود .گنجشک کوچولو دید که مادرش روی زمین افتاد با نگرانی به سمت مادرش پرواز کرد امادید شکارچی ها به سمت اوشلیک می کنند از ترس از آنجافرارکرد تا می توانست به بال های نازکش فشار آورد تا دیگر از آنجا دور شد ، ازخستگی نشست نفس عمیقی کشید به مادرش فکرکرد از این که مادرش را از دست داده ناراحت بود.به اطرافش  نگاه کرد پربود از کبوتر ترسید گوشه ای را پیدا کرد و پنهان شد واز آنجا کبوترها را نگاه می کرد.خیلی ترسیده بود نمی دانست چه کند.گرسنه اش بود ودیگر مادرش نبود تا برایش غذابیاورد بغض کرد.دید مردم زیادی آنجا هستند وبرای کبوتران  دانه گندم وارزن می ریزند چه قدر دلش می خواست از آنها بخورد اما از ترس این که اورا اذیت نکنند بیرون نمی آمد ساعت ها گذشت آنجا کمی خلوت شد، با آرامی پایین آمد و گوشه ای شروع کرد به خوردن گندم بعد سریع رفت وباز پنهان شد.هرروز کارش این  شده بود.یک روز که آمدپایین گندم بخورد کبوتری اورا دید کبوتر به سمت او می آمد و اوبه عقب می رفت دل کوچکش می لرزید .حسابی ترسیده بود با صدای لرزان گفت : ببخشید من نمی خواستم بدون اجازه از گندم های شما بخورم م م م ..من مجبور شدم.کبوتر آرام گفت : اجازه؟ مگرمهمان امام رضا شدن اجازه از ما میخواهد . گنجشک گفت:امام رضا (ع)همان که مادربزرگ ما را از دست مار بدجنس نجات داد؟ خدای من اومن را هم پناه داد او چقدر بزرگ است.او شروع کرد به گریه کردن ماجرا را برای کبوتر تعریف کرد.کبوتر ناراحت شد گفت :ناراحت نباش تو دیگر تنها نیستی ما همه خانواده تو هستیم. دیگرلازم نیست پنهان شوی اینجا پناه بی کسان است. گنجشک از خوشحالی اشک می ریخت . کبوترها همه دور تا دور اوجمع شدند وبه او خوش آمد گفتند. گنجشک کوچولو آرزوکرد ،ای کاش مادرش بود و این همه بزرگی را می دید. یک روز با کبوترها پرواز کرد و با کبوتر سفید به خانه اش سر زد. با خودش می گفت مادرم که دیگر نیست اما عطر مادرم درخانه دلم را آرام می کند. به خانه رسید وچیزعجیبی دید، یعنی خواب می دیدچندبار چشم هایش را باز و بسته کرد نه درست می دید مادرش بود.اوزنده بود.مادر گنجشک کوچولو را در آغوش گرفت و گریه کرد وگفت:بعد از این که بالم تیر خورد افتادم توی حیاط  یک پیرزن.  فقط دیدم که به طرف توشلیک می کردندگفتم :یا امام غریب پناه بچه ام باش بعداز هوش رفتم .وقتی به هوش آمدم دیدم بالم بسته شده پیرزنی برایم آب و دانه گذاشته او ازمن مراقبت کردتا حالم خوب شدوقتی که توانستم پرواز کنم به خانه آمدم ومنتظربودم برگردی. گنجشک کوچولو هم ماجرا  خود را برای مادرش تعریف کرد.هردو به پابوس امام رضا رفتند واز اوتشکر کردند.


اثر نوجوان 9 ساله سبحان صابری از مرکز فرهنگی هنری فارسان ،استان چهار محال و بختیاری  است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی