قصه ی عروسک

رحمت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

دم غروب ، ليلا داشت گريه مي كرد . بد جور هم گريه مي كرد . حلقه ي سياهي زير چشم هايش گود انداخته بود . دست هاي كوچكش جان نداشت . لب هايش خشك شده بود . هي نق مي زد :

مامان گشنمه ! ... دارم مي ميرم ... غذا مي خوام ... گشنمه !......

شرح داستان

دم غروب ، ليلا داشت گريه مي كرد . بد جور هم گريه مي كرد . حلقه ي سياهي زير چشم هايش گود انداخته بود . دست هاي كوچكش جان نداشت . لب هايش خشك شده بود . هي نق مي زد :

مامان گشنمه ! ... دارم مي ميرم ... غذا مي خوام ... گشنمه !

سميه همه ي اينها را مي دانست . خوب مي دانست دخترش چرا گريه مي كند . اما چيزي نمي گفت . چون اگر يك كلمه حرف مي زد ، بغضش مي تركيد. فقط به بيرون نگاه مي كرد و سعي داشت بغضش را قورت بدهد.

سميه چادرش را برداشت . ليلا گفت :

مامان كجا مي ري ؟

مي رم برات غذا بخرم ... زود بر مي گردم ... مراقب خودت باش ...

در را محكم پشت سرش بست در حالي كه نمي دانست ليلا كوچولو ، از پشت پنجره رفتنش را تماشا مي كند.

***

سميه صورتش را با چادرش پوشاند تا يك وقت كسي او را نشناسد. در كنار خانه اي يك پلاستيك نان خشك پيدا كرد. از خوشحالي نمي دانست چه كار كند. يواشكي آن را برداشت و زير چادرش قايم كرد. سريع دويد سمت خانه . داشت از كنار جوي آب رد مي شد كه ديد عروسكي كنار خيابان افتاده . جلو رفت . دور و بر را نگاهي كرد و با خودش گفت :

اين رو ببرم براي ليلا ؟!

خم شد و عروسك را برداشت. زياد نو نبود و گوشه ي دامنش جر خورده بود. ولي خب سميه فكر كرد كه مي تواند مرتبش كند. پس دوباره راه خانه را در پيش گرفت.

***

هوا تاريك شده بود. ليلا روي رخت خوابش خوابيده بود.  موهاي كوتاهش روي صورتش ريخته بود. سميه با دست موهاي او را كنار زد. بعد سوزن و نخي كه دستش بود ، توي كشوي كمد گذاشت. عروسك تميز و شسته را در دست گرفت :

ليلا جان ! ... خانومي ... بيدار شو ببين مامان واست چي خريده !

ليلا كوچولو چشم هايش را وا كرد. عروسك را ديد و با خوشحالي بغلش كرد :

تازه برام خريديش ؟ دستت درد نكنه !

سميه چيزي نگفت. فقط سرش را پايين انداخت و ظرف نان هايي را كه پيدا كرده بود براي ليلا آورد. تمام سعي اش را كرده بود كه كپك نان ها را جدا كند و آنها را نرم كند. ليلا كمي از نان ها خورد و با عروسك بازي كرد.

***

ليلا براي صبحانه از همان نان هايي كه نمي دانست مادرش ديروز از كجا آورده ، خورده بود. موهايش را مرتب كرده بود و آماده شده بود. منتظر ماماني اش بود. سميه بغلش كرد و از خانه خارج شد. ليلا گفت :

كجا مي ريم ماماني ؟

ميريم سركار.

ولي تو كه كار نداشتي ؟ ديروز پيدا كردي ؟

سميه از خيابان رد شد. ليلا را روي زمين گذاشت . نفسي تازه كرد و دوباره به راه افتاد :

مي ريم خونه يه خانومي رو تر و تميز مي كنيم. فقط بهم قول بده شيطوني نكني !

ليلا و سميه از نزديكي حرم رد مي شدند. ليلا گير داد كه بروند حرم . سميه گفت ممكن است دير شود اما ليلا قبول نمي كرد. توي حرم سميه گوشه اي نشست و داشت به حال و روزش گريه          مي كرد . ليلا با عروسكش همان اطراف قدم مي زد و بازيگوشي مي كرد. سميه لحظه اي                  چشم هايش را بست :

يا امام رضا ( ع ) ! يا ضامن آهو ! به خاطر همين بچه ي كوچيكم كمكم كن ...

صداي جيغ ليلا خلوتش را شكست. از جا پريد . به عقب برگشت . ديد ليلا خانوم گوشه اي ايستاده و دارد با دخترك ديگري دعوا مي كند. سميه نزديك شد.ديد ليلا كله عروسك را مي كشد و دختر ديگر هم پاهاي عروسك را گرفته و ول نمي كند . هر دو تا با هم جيغ مي كشيدند و گريه                    مي كردند :

اين مال منه ...

نخيرشم ... مال خودمه ... مال خودمه !

سميه كلافه شد :

بسّه ! اي بابا ، ليلا تمومش كن.

هر دو كودك به دهان او خيره شده بودن ولام تا كام حرف نمي زدند. يكي از خادمان حرم به سمتشان آمد . سميه گفت :

ببينيد چي كار كرديد ؟ الان اين آقاهه مياد باهامون دعوا مي كنه . از دست شماها !

مرد خادم صدا زد :

زهرا ! ... زهرا جان بابا چي شده ؟

دختري كه داشت با ليلا دعوا مي كرد ،  سريع دويد طرف او و گفت :

بابا اين دختره عروسكمو برداشته .

ولي زهرا جان ، عروسك تو كه گم شده بود !

خب الان پيدا شد ديگه . اين دختره برداشته !

مرد نگاهي به سميه و ليلا كرد و يواشكي به زهرا گفت :

بيا بريم. بعداً يه بهترشو برات مي گيرم.

***

سميه و ليلا پيچيدند توي كوچه اي . از خياباني رد شدند و همينطور رفتند و رفتند. ليلا در راه بازيگوشي مي كرد و هي اينور و آنور مي پريد. ناگهان به عقب نگاهي انداخت . سريع به مادرش گفت :

اي واي ماماني ! اين دختره داره با باباش مياد دنبالمون !

سميه برگشت و نگاه كرد.گفت :

اي واااااااااي از دست تو ! زود باش عروسكو بنداز همين جا بريم.

ليلا قبول نكرد. براي اينكه كسي نتواند عروسك را از دستش درآورد ، سريع تر دويد.  سميه هم پشت سرش بود:

ليلا صبر كن ببينم ! گفتم عروسكو همين جا بنداز ! ليلا ...

***

سميه و ليلا در هر كوچه كه مي پيچيدند ، آن مرد و دخترش هم دنبالشان مي آمدند. از هر خياباني كه مي گذشتند ،  آنها هم پشت سرشان بودند. سميه ترسيده بود . دست ليلا را محكم گرفته بود و  مي دويد . تا اينكه رسيد به كوچه ي آخر و همان خانه اي كه قرار بود در آن كار كند. دستش را گذاشت روي دكمه آيفون و چند زنگ پشت سر هم زد. همان طور كه منتظر بود ، ناگهان ديد مرد و آن دختر هم وارد آن كوچه شدند. سميه رنگش پريد . همين كه در خانه باز شد خودش وليلا را به داخل خانه پرت كرد. در را محكم پشت سرش بست. نشست روي زمين و نفس نفس مي زد . زن صاحبخانه كه صورت مهرباني هم داشت ،  با تعجب به او نگاه مي كرد:

سلام ... چي شده ؟ ... اتفاقي افتاده ؟ سميه خانوم خوبيد ؟

زن صاحبخانه ، همسايه ي قديمي خاله ي سميه بود و با او آشنايي داشت. سميه نفس نفس مي ز:

سلام زينت خانوم ! به خدا از نفس افتادم. يه مردي از در حرم تا اينجا دنبالمون اومده ... به خدا خيلي ترسيدم.

با صداي زنگ در ، همه از جا پريدند. سميه به التماس افتاد :

زينت خانوم جون ! تو رو به خدا در رو وا نكن ! مطمئنم خودشه ...

اما زينت گفت شايد كس ديگري باشد و در را باز كرد ؛ همان مرد با دخترش وارد خانه شد. سميه به گريه افتاد:

همينه ! زينت خانوم جون خودشه ...

زينت خانوم با تعجب به سميه و شوهرش نگاه مي كرد. گفت :

سميه جان تو رو به خدا نترس ! آقا منصور شوهرمه !

***

رو به روي حرم ، آقا منصور ايستاده بود و به امام رضا ( ع ) سلام مي داد. ليلا و زهرا هم كنارش ايستاده بودند و لبخند مي زدند. در دست هر دو هم عروسك هاي نو و زيبايي به چشم مي خورد. هوا بهتر از هميشه بود و باران نم نم مي باريد.

                                                                                                            كوثر سياسر /گروه سنی ه 

                       مجتمع زاهدان  کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان سيستان و بلوچستان