کلاه جادویی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

روز تولدم بود و من از پدرو مادرم خواستم كه دوستانم رو دعوت كنم آن ها هم قبول كردند. روز تولدم روز خوبي بود همه ي دوستانم آمده بودندو هركدام برايم كادوي آورده بودند. موقع باز كردن كادو ها شد و نوبت به كادوي پدرم رسيد. من تا سر جعبه رو باز كردم ديدم كه يك چيزي از جعبه آمد بيرون و شروع به پرواز كرد. همه با تعجب به آن نگاه مي كرديم كه يك دفعه اون آمد و روي سرم نشست.

شرح داستان

يك كلاه بود. دستمو بالاي سرم بردم تا كلاه رو از روي سرم بردارم كه كلاه دوباره به پرواز در آمد. من به دنبالش رفتم تا  اونو بگيرم همينطور كه مي رفت صداش زدم وگفتم كجا ميري معلوم هست؟صبر كن. كلاه رفت تا به يك جنگل رسيد و وارد يك قصر شد و روي سر يك جادوگر نشست.

چشمم كه به جادوگر افتاد وحشت تمام وجودم رو گرفت مي خواستم فرياد بزنم ولي ترسيدم. دستمو جلوي دهانم گرفتم و منتظر بودم تا ببينم مي خواد چه اتفاقي بييفته كه ديدم جادوگر از دست كلاه عصباني است و مي خواد اونو درآتش بندازه. كلاه التماس مي كرد و مي گفت : من تقصيري ندارم.گم شده بودم و در يك جعبه زنداني بودم. اما جادوگر به حرف كلاه گوش نمي داد و دستور داد تا كلاه رو در آتش بيندازند.

من فرياد زدم: نه اون كلاه منه و به سمت كلاه دويدم و اونو از روي سر جادوگر برداشتم. كلاه كه از ترس مي لرزيد منو محكم گرفته بود. من به كلاه گفتم: هيچ تكاني نمي خوري تا نجاتت بدم. كلاه سرشو به علامت اين كه با من موافق است تكان داد و من با سرعت به طرف در قصر دويدم. كلاه گفت: بايد هر چه زود تر خودتو به خونه برسوني وگرنه جادوگر هر دوي ما رو مي گيره و در آتش ميندازه.

من گفتم: باشه ولي چه جوري برگرديم خونه؟ كلاه ابروهاشو بالا كشيد و گفت: نمي دونم. يك دفعه كلاه گفت: يافتم يافتم . من گفتم: چيه ؟ چرا آنقدر داد مي زني ؟ كلاه گفت: خب ما بايد يك نقشه داشته باشيم تا راه برگشتو بهمون نشون بده. من گفتم: خب حالا اين نقشه رو از كجا بياريم؟ كلاه گفت: بايد سه بار پاتو بكوبي به زمين. من گفتم: چي سه بار پامو بكوم به زمين؟! كلاه گفت: آره زود باش.منم به حرفش گوش دادم و سه بار پامو كوبيدم به زمين كه يك دفعه ديدم يك مرد با يك شال سفيد و ريش بلند جلومون ايستاد و به ما گفت: شما سه بار پاتونو كوبيدين زمين؟! من و كلاه كه با تعجب به اون مرد نگاه مي كرديم گفتيم:بله.

مرد گفت: خب دوستان عزيزم چه كمكي ميتونم بهتون بكنم؟ كلاه گفت: ما راه خونه رو گم كرديم شما ميتونين به ما كمك كنين تا راه خونه رو پيدا كنيم؟ به مرد خيره شده بودم كه يك دفعه ديدم يك نقشه از جيبش درآورد و به ما نشان داد و گفت: شما با استفاده از اين نقشه بايد يك دروازه درست كنين و اون موقع ميتونين برگردين خونتون. فهميدين؟! ديگه پا نكوبين زمين چون نمي شنوم و بعد ناپديد شد.

كلاه گفت: حالا ديدي راهشو پيدا كردم به من ميگن كلاه جادويي زرنگ. من گفتم: آره آفرين تو خيلي زرنگي . كلاه به من گفت: متشكرم قربان! من گفتم : خواهش ميكنم دستيار باهوشم ولي راستشو بخواي من كه از اين نقشه چيزي سر در نميارم. كلاه خنديد و گفت : منم همينطور! ولي بهتره يك نگاهي بهش بندازيم. تا دستمو روي نقشه گذاشتم همون مرد ريش بلندو ديدم كه مي گفت: اولين تكه ي دروازه در هزار تو كه پشت سر شما است قرار دارد و دوباره ناپديد شد. به كلاه گفتم: من كه هزار تو اين جا نمي بينم تو مي بيني؟ كلاه گفت منم چيزي نمي بينم. به اطرافم نگاه مي كردم كه ديدم كلاه فرياد زد و گفت: يافتم. من گفتم: باز دوباره چي يافتي؟كلاه گفت: هزارتو، يك هزار تو اونجاست. من گفتم: كو؟ كجا؟ كلاه گفت: آن طرف. با خودم گفتم: نكنه اين هزار تو واقعا همون هزار تو باشه كه اون مرد گفته؟به كلاه گفتم: دستيار باهوشم آماده اي براي انجام عمليات؟ كلاه گفت: بله قربان. من گفتم: پس بزن بريم. به طرف هزار تو دويدم وقتي به آن جا رسيدم كلاه گفت: واي چقدر بزرگه. من گفتم: آره خيلي بزرگه. خب حالا كي ميره تو؟ كلاه با تعجب به من نگاه كرد و گفت: من كه نميرم. منم گفتم: منم كه تنهايي نميرم پس بهتره با هم بريم. كلاه گفت: يعني تو واقعا مي خواي بري تو؟ من گفتم: خب آره مگه تو نمياي؟ كلاه گفت: چرا من كه ميام ولي يك نظر بدم؟من گفتم: بده. كلاه گفت: بيا بي خيال ساختن دروازه شيم خودمون راه برگشتو پيدا مي كنيم.

من گفتم : چيه مي ترسي؟كلاه گفت: كي من ميترسم؟! نه بابا پس بريم تو. وقتي وارد هزار تو شديم كلاه گفت: حالا به نظرت تكه ي اول دروازه همين جا است؟من ابروهامو بالا كشيدم و گفتم: لابد ديگه ولي چي ميشد اين جا روشن بود آن وقت بهتر مي تونستيم تكه اول دروازه رو پيدا كنيم. همينطوري كه داشتم اينو مي گفتم يك دفعه ديدم كلاه روي سرم شروع به چرخيدن كرد. من گفتم: چي كار مي كني ؟ نكن الان از روي سرم ميفتي آن وقت ديگه نميتونم پيدات كنم. همينطوري كه داشتم اين حرفا رو به كلاه مي گفتم كه يك دفعه ديدم هزار تو روشن شد.

با تعجب به كلاه نگاه كردم و گفتم: چي شد؟ چرا يهوي همه جا روشن شد؟ نكنه كه تو يك كاري كردي ها؟كلاه خنديد وگفت:خب من واسه ي همين چرخيدم ديگه. من گفتم : اي شيطون يعني تو مي تونستي جاهاي تاريكو روشن كني؟پس چرا من نمي دونستم؟داشتم با كلاه حرف ميزدم كه ديدم كلاه فرياد زد و گفت: ديدم من گفتم: باز دوباره چي ديدي؟ كلاه گفت: آن جا رو نگاه كن اولين تكه ي دروازه آن جا است. من گفتم: آره خودشه اون اولين تكه ي دروازه است. دويدم و آن رو برداشتم واز هزارتو آمدم بيرون. وقتي از هزار تو آمدم بيرون يك دفعه تكه از دستم پرواز كرد. من گفتم : واي چي شد؟اين داره كجا ميره؟من و كلاه با تعجب نگاه مي كرديم. من گفتم:بيا بريم دنبالش ولي كلاه همينطور حيرت زده به آن نگاه ميكرد. من به كلاه گفتم: لا اقل از قدرت جادوي ات استفاده كن وجلوشو بگير همينطوري كه داشتم اين و مي گفتم كه يك دفعه ديدم كلاه روي سرم شروع به چرخيدن كرد و بعد از چند لحظه گفت:نمي تونم قدرت آن از من بيشتره. من كلاه و محكم با دستام گرفتم و دويدم دنبال تكه ي دروازه. همش با خودم مي گفتم: اگه اين تكه رو گم كنيم ديگه نمي تونيم برگرديم. در همين فكر بودم كه يك دفعه كلاه فرياد زدوگفت: پاتو بكوب به زمين و من هم همين كارو كردم و دوباره همون مرد ظاهر شد و جلوي تكه دروازه رو گرفت و روي زمين گذاشت و دوباره ناپديد شد.

من رفتم كه تك هرو بردارم ولي تكه به زمين چسبيده بود. كلاه گفت: حالا بريم تكه هاي ديگه شم پيدا كنيم. من به نقشه نگاه كردم و ديدم كه تكه دوم دروازه داخل غاري است كه يك غول در آن زندگي مي كند. من به كلاه گفتم :خب حالا ما اين غارو از كجا پيدا كنيم؟به اطرافم نگاه مي كردم و دنبال غاري كه نقشه گفته بود مي گشتم كه يكدفعه كلاه فرياد كشيدوگفت: آنجا است.يك غار اونجاست. من گفتم : كو؟كجا؟ كلاه گفت: رو به رو تو نگاه كن آن جا يك غاره. به طرف غار دويدم كلاه گفت: صبر كن تو واقعا مي خواي بري توي غار؟ من گفتم:خب آره مگه چيه؟كلاه گفت : ولي اگه غول داشته باشه چي؟ من گفتم :انقدر ترسو نباش. مگه تو دلت نمي خوادزود برگرديم خونه؟ كلاه گفت: چرا خيلي دلم ميخواد زود بريم خونه .

من گفتم :خب پس بايد نترسسيم و بريم توي غار. هر دو با ترس وارد غار شديم آن جا هم مثل هزار تو تاريك بود. من به كلاه گفتم : دوباره از قدرت جادوي ات استفاده كن تا غار روشن بشه و ببينيم كه تكه دوم دروازه كجاست . كلاه دوباره روي سرم شروع به چرخيدن كرد و غار رو روشن كرد كه يك دفعه صداي وحشتناكي شنيدم كه ميگفت: چي شده؟ اينجا چه خبره؟ اين صداي غول بود كه بيدار شده بود. گفتم : بايد منتظر فرصتي باشيم. كلاه گفت: خب حالا بايد چيكار كنيم؟ من گفتم: بايد منتظر باشيم تا غول دوباره بخوابه همينطوري كه خودم و قايم كرده بودم به اطرافم نگاه كردم و تكه ي دوم دروازه رو ديدم و به كلاه گفتم: آن جا رو ببين تكه دوم دروازه آنجا است.

كلاه گفت: كجا؟ من گفتم: آن جا روي صندوقچه. كلاه گفت: بيا از برداشتن تكه دوم دروازه بيخيال بشيم .گفتم: چرا؟ كلاه گفت: مگه نمي بيني تكه دوم دروازه كجا است؟ نزديك تخت غول و برداشتن آن غير ممكنه! من كه از دست كلاه حرصم گرفته بود با عصبانيت گفتم: تو اگه ميخواي همينجا بمون اصلا ميدوني چيه؟ همش تقصير تويه كه من تو اين گرفتاري و بدبختي افتادم كاش همونجا نجاتت نميدادم و ميذاشتم جادوگر تو آتش بندازتت حالا هم اگه نمي خواي بموني برو و تنهام بذار.

كلاه گفت: ببخشيد حالا من چيزي نميگم ولي بگو ببينم بايد چيكار كنيم؟ من گفتم: بايد دنبال يك چوب بلند و يك تكه طناب بگرديم. خوب به اطرافت نگاه كن و اگه آن ها رو ديدي به من بگو. چند لحظه بعد كلاه گفت: آهان!! يك چوب بلند ديدم همين جا است پشت سرت. من برگشتم و پشت سرم و نگاه كردم و چوب رو ديدم بعد گفتم: خب حالا براي طناب چيكار كنيم؟ كلاه گفت؟ طناب! كه يك دفعه نخ بالاي كلاه رو ديدم و بعد به كلاه گفتم: همين خوبه. كلاه گفت: كدوم؟! من گفتم: نخ بالاي سر تو همين و بده. كلاه با عصبانيت دستشو بالاي سرش برد و نخ و داد.

من كه از اين كار كلاه خنده ام گرفته بود نخ رو گرفتم و به سر چوب بستم طوري كه قسمت وسط نخ آويزون بود و صبر كردم تا غول بخوابه. يكي دو ساعت بعد غول خوابيد و من چوب رو برداشتم و به طرف صندوقچه نزديك كردم چند بار سعي كردم كه تكه دوم دروازه رو بردارم اما نتونستم تنها راه اين بود كه خودم برم و تكه رو بردارم .آروم آروم به طرف صندوقچه رفتم و به كلاه گفتم: وقتي من تكه دروازه رو برداشتم تو ديگه از قدرت جادوييت استفاده نكن تا همه جا تاريك بشه. كلاه گفت: چرا؟! من گفتم: تا بتونيم بدون اينكه غول ما رو ببينه فرار كنيم. كلاه گفت: من خيلي ميترسم. گفتم: چاره ديگه ايي نداريم. من وقتي به صندوقچه نزديك شدم و تكه رو برداشتم يك دفعه همه جا تاريك شد. به كلاه گفتم : خودتو محكم بگير كه از روي سرم نيفتي و پا به فرار گذاشتم.

از غار كه بيرون آمديم باز دوباره تكه دوم هم از دستم به پرواز دراومد.اين بار ديگه مي دونستم بايد چيكار كنم و دوباره پامو سه بار كوبيدم به زمين دوباره آن مرد ظاهر شد و تكه رو گرفت و سرجاش محكم كرد و ناپديد شد.من كه ديگه خيلي خسته شده بودم با خودم گفتم: تكه سوم ديگه بايد كجا باشه؟! واي چقد خستم، چقد گرسنه و تشنم!! كاش الان تو خونه خودمون بودم و راحت روي تختم خوابيده بودم. نقشه رو باز كردم تا ببينم تكه سوم كجا است؟ و دوباره آن مرد رو ديدم كه مي خنديد و مي گفت: تكه سوم چي؟اونو چه جوري ميخواي پيدا كني؟ گفتم: مگه اون كجايه؟ مرد گفت: خودت نگاه كن ميفهمي و بعد ناپديد شد.

من و كلاه با هم به نقشه نگاه كرديم و ديديم كه تكه سوم دروازه تو اتاق جادوگره.گفتم: واي! نه. كلاه گفت: اين دفعه ديگه كارمون تمومه. گفتم: ولي ما نبايد نااميد بشيم و بايد هر طوري كه شده اونو به دست بياريم تا بتونيم زود برگرديم خونه. كلاه گفت: يعني تو واقعا ميخواي بري تو اتاق جادوگر؟! گفتم: تو پيشنهاد ديگه اي داري بگو؟! كلاه گفت: نه پيشنهاد خاصي ندارم همينطوري گفتم.من گفتم : خوبه! ما كه تا اينجا موفق شديم بهت قول ميدم از اينجا به بعدم موفق مي شيم.كلاه گفت: خدا كنه. گفتم : خب حالا فكر كن چه جوري بريم تو و تكه رو پيدا كنيم. كلاه بعد از چند دقيقه گفت: فهميدم از پنجره ميريم تو. من گفتم: چي ميگي تو؟ قصر جادوگر آنقدر محافظ داره كه نميشه بهش نزديك بشي چه برسه بخواي از پنجره بري. بايد يك فكر ديگه بكنيم. براي رفتن به قصر جادوگر تنها يك راه هست و اونم اينكه براي جادوگر يك كادو ببريم.

كلاه گفت: كادو از كجا بياريم؟ من گفتم: كادوش كه هست فقط بايد دنبال يك جعبه كادو بگرديم. كلاه گفت: حتما مي خواي جعبه رو خالي ببري مگه نمي دوني سربازاي قصر تو جعبه رو نگاه ميكنند. گفتم: چرا ميدونم. كلاه گفت: پس چه چيزي ميخواي داخل جعبه بذاري؟ گفتم: يه چيز خوب كه الان روي سرم نشسته.كلاه گفت: روي سرتو غير از من كسي نيست. واي! نكنه ميخواي من و بذاري تو جعبه؟! گفتم: نه بابا! حالا بريم جعبشو پيدا كنيم. اين بود كه با كلاه دنبال يك جعبه گشتيم . كلاه گفت: ميدوني جادوگر جعبه هاي كادوشو كجا ميذاره؟ گفتم: نه كجا ميذاره؟ كلاه گفت : جعبه هاي كادوشو زير خاك قايم مي كنه. گفتم : اين كه خيلي خوبه يعني ما اگه زمين و بكنيم ميتونيم يك جعبه پيدا كنيم؟ كلاه گفت: آره. من شروع كردم به كندن زمين چقدر جالب بود هر جايي رو كه ميكندم يك جعبه پيدا مي كردم. من دنبال جعبه اي بودم كه كلاه توش جا بشه تا بالاخره اون و پيدا كردم و بدون اينكه به كلاه چيزي بگم اونو از روي سرم برداشتم و توي جعبه گذاشتم و در جعبه رو بستم.

كلاه شروع كرد به داد و فرياد زدن و گفت: چيكار مي كني؟! منو بيار بيرون. گفتم: نترس چيزي نيست يكي دو ساعت بيشتر تو جعبه نميموني سريع ميارمت بيرون.كلاه گفت: حدس ميزدم كه تو م نو ميخواي بذاري تو جعبه. كلاه التماس كرد و گفت: من مي ترسم كه جادوگر دوباره منو بگيره و توي آتش بندازه. گفتم : نترس من مواظبتم و نميذارم كه همچين كاري بكنه. همين كه تكه ي سوم رو پيدا كرديم از قصر ميايم بيرون. به طرف در قصر راه افتادم وقتي به جلوي در قصر رسيدم سربازي كه جلو در قصر ايستاده بود جلومو گرفت و گفت: كجا؟ورود غريبه ها به قصر ممنوعه. گفتم : من غريبه نيستم من از دوستان جناب جادوگر هستم و براشون يك چيزي آوردم. سرباز گفت: ببينم چه چيزي آوردي؟ من در جعبه رو باز كردم و كادو رو به سرباز نشان دادم. سرباز گفت: كلاه! چقدر اين كلاه واسم آشناست انگاري اونو قبلا يه جايي ديدم. گفتم: بله قربان! اين همون كلاه است و من گرفتمش و حالا آوردم كه تحويل جناب جادوگر بدم.سرباز گفت: آفرين خوب كاري كردي. گفتم: حالا اجازه هست كه برم داخل؟ سرباز گفت: بله.

وقتي وارد قصر شدم از پله ها بالا رفتم تا به اتاق جادوگر رسيدم.در زدم ولي كسي جواب نداد من در و باز كردم و رفتم داخل اتاق. به اطرافم نگاه كردم خوشبختانه كسي داخل اتاق نبود نفس عميقي كشيدم. كلاه از توي جعبه گفت: زود باش چرا معطلي؟ تكه سوم دروازه رو بردار الان جادوگر مياد. گفتم: نميدونم كجاست؟ نمي بينمش! كلاه گفت: خب در جعبه رو باز كن تا من بيام بيرون و باهم پيداش كنيم. من در جعبه رو باز كردم و كلاه آمد بيرون و باهم دنبال تكه مي گشتيم كه اونو جلوي آينه پيدا كرديم من رفتم و اونو برداشتم كلاهو روي سرم گذاشتم و به طرف در اتاق رفتم. كلاه گفت: واستا! نرو.گفتم: چرا؟ الان جادوگر مياد.كلاه گفت: صداي پا ميشنوم فكر كنم جادوگره. من گوشامو تيز كردم ديدم راست ميگه جادوگر داره مياد. به كلاه گفتم: بدو بريم قايم بشيم. به طرف ميزي كه جلوي آينه بود دويدم و خودمو پشت ميز قايم كردم.كلاه يواشكي در گوش من گفت: حالا بايد چيكار كنيم؟ گفتم : بايد منتظر يك موقعيت باشيم تا بتونيم فرار كنيم.

كلاه گفت: اما جادوگر ميفهمه كه ما اينجاييم.آخرش ما رو پيدا ميكنه نبايد منتظر موقعيت باشيم بايد زودتر از اينجا بريم. گفتم: خب تو ميگي چيكار كنيم؟ كلاه گفت: يه فكري به ذهنم رسيد. گفتم:چه فكري؟ كلاه گفت: من از قدرت جادوي ام استفاده ميكنم.گفتم: چطوري؟ كلاه گفت: من همه جا رو روشن و پر نور مي كنم تا جادوگر به وحشت بيفته و به دنبال روشنايي بگرده همين كه جادوگر از اتاق بيرون رفت ما هم فرار مي كنيم. كلاه روي سرم شروع به چرخيدن كرد و بعد از چند دقيقه همه جا پر از نور شد و جادوگر همين كه نور و ديد گفت: اين ديگه چيه؟ اين نور از كجا آمد؟ معلوم هست اين سرباز ها دارند چيكار ميكنند؟ و در حالي كه فرياد ميزد و مي گفت سرباز ها سرباز ها اين جا چه خبر است! از اتاق بيرون رفت و ما پشت سر جادوگر از اتاق بيرون رفتيم. همه چيز بهم ريخته بود سرباز ها به اين طرف و آن طرف مي دويدند همه ي آن ها هيجان زده شده بودند جادوگر عصباني شده بود و فرياد ميزد و مي گفت: بي عرضه ها، احمق ها پس شما چيكار مي كرديد؟  چرا مواظب نبوديد؟پس شماها توي اين قصر چيكار مي كنيد؟

من به كلاه گفتم: بايد از فرصت استفاده كنيم و هر چي زودتر از قصر بيرون برويم. كلاه گفت: نميشه همه ي سرباز ها بيرون آمدند و قصر پر از سرباز شده آن وقت ما رو مي بينند و مي گيرند. گفتم: ديگه اگه الان نتونيم بريم ديگه اصلا نمي تونيم بريم چاره ي ديگه اي نداريم ما بايد پشت سر جادوگر راه بريم و خودمونو به دم در قصر برسونيم. كلاه گفت: آره منم با حرف تو موافقم . ما پشت سر جادوگر به طرف در قصر راه افتاديم. به كلاه گفتم: حالا كه به دم در رسيديم تو همه جا رو تاريك كن تا بتونيم از قصر بيرون بريم كلاه روي سرم شروع به چرخيدن كرد و بعد از چند دقيقه همه جا تاريك شد. من به كلاه گفتم: حالا وقتشه. خودتو محكم رو سرم نگه دار و بعد با سرعت از قصر بيرون رفتم همين كه از در قصر بيرون آمدم تكه سوم دروازه دوباره به پرواز درآمد. من دوباره سه بار پامو كوبيدم به زمين و آن مرد ظاهر شد و تكه سوم رو گرفت و در سر جايش محكم كردو دوباره ناپديد شد. با خودم گفتم: خب حالا چطوري از اين دروازه ي به اين كوچكي رد بشم؟

همينطور به راهم ادامه دادم و هرچه به دروازه نزديك مي شدم دروازه بزرگ وبزرگتر مي شد. تا اينكه دو قدم مونده بود كه به دروازه برسم دروازه منو به طرف خودش كشيد و من از آن رد شدم وديدم كه همه چيز ناپديد شد ومن وحشت زده به اطرافم نگاه مي كردم. نمي دونستم كجايم؟ حالا چي ميشه؟ چه بلايي قراره سرم بياد؟

چشمامو بستم وبا خودم گفتم:خدايا چيكار كنم؟كمكم كن.كلاه گفت:معلوم هست داري چكار مي كني؟چرا چشماتو بستي؟ نمي شنوي پدرت داره صدات ميكنه؟ گفتم: پدرم؟ خوب گوش كردم ببينم راست ميگه يا نه كه ديدم پدرم ميگه: خب حالا چشماتو باز كن من چشمامو باز كردم ديدم كلاه راست ميگه پدرم جلوم ايستاده بود. با خوشحالي خودمو تو بغل پدر انداختم و گفتم: پدر خيلي دوست دارم. پدرم گفت: منم دوست دارم دخترم و گفت: خب حالا نوبت اينه كه شمع ها رو فوت كني و كيك تولدتو ببري. زود باش كه همه ي مهمونا منتظرند تا ميخواستم شمع ها رو فوت كنم كلاه زودتر از من فوت كرد. من عصباني شدم و گفتم: مثل اينكه جشن تولد منه. كلاه گفت: من و تو نداريم من شمع ها رو فوت كردم و تو هم كيك و ببر.من گفتم: تقصير منه كه تو رو از دست جادوگر نجات دادم بايد ميذاشتم همان جا بموني و جادوگر بندازتت تو آتش و بسوزي.كلاه كه از حرف من ناراحت شده بود روشو آن طرف كرد و زير لب با خودش غرغر كرد و گفت: اي بابا چه بدبختيم من ديگه . گفتم: حالا ناراحت نشو تو بهترين كادوي تولد من هستي.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٨